همگی
لغتنامه دهخدا
همگی . [ هََ م َ / م ِ ] (ضمیر مبهم ، ق ) تمامی و همه . (از غیاث ). جملگی . کلاً. یکسر. یکسره . (یادداشت مؤلف ) : جبرئیل بیامد و پری بزد قصر ملک و همه ٔ حشم را بر زمین فروبرد و همگی هلاک شدند. (قصص الانبیاء).
خیز نظامی نه گه خفتن است
وقت به ترک همگی گفتن است .
شاه بدان صید چنان صید شد
که ش همگی بسته ٔ آن قید شد.
خیز نظامی نه گه خفتن است
وقت به ترک همگی گفتن است .
نظامی .
شاه بدان صید چنان صید شد
که ش همگی بسته ٔ آن قید شد.
نظامی .