هم درد
لغتنامه دهخدا
هم درد. [ هََ دَ ] (ص مرکب ) همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند. || به کنایه ، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار :
یار همکاسه هست بسیاری
لیک هم درد کم بود باری .
همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
رفیق من یکی همدرد باید
تو را بر درد من رحمت نیاید.
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
وگر گویی کسی همدرد باید.
مرا چندگویی که درخورد خویش
حریفی به دست آر همدرد خویش .
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافه ٔ ختنم .
یار همکاسه هست بسیاری
لیک هم درد کم بود باری .
سنائی .
همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی .
رفیق من یکی همدرد باید
تو را بر درد من رحمت نیاید.
سعدی .
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
وگر گویی کسی همدرد باید.
سعدی .
مرا چندگویی که درخورد خویش
حریفی به دست آر همدرد خویش .
سعدی .
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافه ٔ ختنم .
حافظ.