ترجمه مقاله

هم نشست

لغت‌نامه دهخدا

هم نشست . [ هََ ن ِ ش َ ] (ص مرکب ) جلیس . همنشین :
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای .

فردوسی .


سرافیل همرازش و هم نشست
براق اسب و جبریل فرمانبر است .

اسدی .


که همه قاضیان ز دست ویند
همه زهاد هم نشست ویند.

سنائی .


میده تنهاتر است تنها خور
به سگان ده ، به هم نشست مده .

خاقانی .


مهتران چون خوان احسان افکنند
کهتران را هم نشست خود کنند.

خاقانی .


عیب یک هم نشست باشد بس
کافکند نام زشت بر صد کس .

نظامی .


آمد نه چنانکه هم نشستان
شوریده سر آنچنانکه مستان .

نظامی .


باد است ز عشق تو به دستش
گور است وگوزن هم نشستش .

نظامی .


وگر عار دارد عبارت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست .

سعدی .


بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست .

سعدی .


ترجمه مقاله