هوان
لغتنامه دهخدا
هوان . [ هََ ] (ع مص ) ناتوان و درویش گردیدن و برجای ماندن . || خوار گردیدن . (اقرب الموارد). هون . مهانة. (منتهی الارب ). || (اِمص ) خواری و بی عزتی . (غیاث ) :
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان .
صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ
رادمردان جهان رستند از ذل و هوان .
جاودان زین گونه بادا عیش او
عیش بدخواهش به تیمار و هوان .
گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود
بدخو جهان ، تو را ز غم و رنج و از هوان .
آنکه از نیست هست کردندش
او به راحت رسد همی ز هوان .
دل من با هوا زان پس نیامیخت
که زیر هر هوا اندر، هوان دید.
بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشک
دل از هوا رنجور و من از هوان مضطر.
روزی چه طلب کنم به خواری ؟
خود بی طلب وهوان ببینم .
نکرد با من از این ناکسان کس احسانی
کز آن سپس نه به چشم هوان به من نگریست .
پیش تیغش کآتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده اند.
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
در بستر هوان فتد و ناتوان شود.
مسکین اسیر نفس و هوا کاندر آن مقام
با صدهزار غصه قرین هوان شود.
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان .
فرخی .
صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ
رادمردان جهان رستند از ذل و هوان .
فرخی .
جاودان زین گونه بادا عیش او
عیش بدخواهش به تیمار و هوان .
فرخی .
گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود
بدخو جهان ، تو را ز غم و رنج و از هوان .
ناصرخسرو.
آنکه از نیست هست کردندش
او به راحت رسد همی ز هوان .
ناصرخسرو.
دل من با هوا زان پس نیامیخت
که زیر هر هوا اندر، هوان دید.
مسعودسعد.
بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشک
دل از هوا رنجور و من از هوان مضطر.
مسعودسعد.
روزی چه طلب کنم به خواری ؟
خود بی طلب وهوان ببینم .
خاقانی .
نکرد با من از این ناکسان کس احسانی
کز آن سپس نه به چشم هوان به من نگریست .
خاقانی .
پیش تیغش کآتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده اند.
خاقانی .
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
در بستر هوان فتد و ناتوان شود.
سعدی .
مسکین اسیر نفس و هوا کاندر آن مقام
با صدهزار غصه قرین هوان شود.
سعدی .