هودج
لغتنامه دهخدا
هودج . [ هََ / هُو دَ ] (ع اِ) چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند و آن مانند کجاوه و پالکی جفت نیست . (یادداشت مؤلف ). کجاوه ای که در آن زنان نشینند و عماری شتر. (غیاث ). هوده . بارگیر. (منتهی الارب ) :
ز ایوان شاه جهان تا به دشت
همی اشتر و اسب و هودج گذشت .
ز هودج فروهشته دیبا جلیل
سپاه ایستاده رده خیل خیل .
صحن زمین ز کوکبه ٔ هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش .
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمه ٔ هجران شود فنا.
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوهه ٔ عرش معلا برنتابد بیش از این .
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.
آنکه با یار هودجش نظر است
نتواند به ساربان گفتن .
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف کاردان .
- هودج خانه ؛ هودج . عماری :
سرافیل آمد و پر برفشاندش
به هودج خانه ٔ زخرف نشاندش .
- هودج نشین ؛ آنکه در هودج نشیند. (یادداشت مؤلف ).
ز ایوان شاه جهان تا به دشت
همی اشتر و اسب و هودج گذشت .
فردوسی .
ز هودج فروهشته دیبا جلیل
سپاه ایستاده رده خیل خیل .
فردوسی .
صحن زمین ز کوکبه ٔ هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش .
خاقانی .
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمه ٔ هجران شود فنا.
خاقانی .
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوهه ٔ عرش معلا برنتابد بیش از این .
خاقانی .
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.
نظامی .
آنکه با یار هودجش نظر است
نتواند به ساربان گفتن .
سعدی .
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف کاردان .
سعدی .
- هودج خانه ؛ هودج . عماری :
سرافیل آمد و پر برفشاندش
به هودج خانه ٔ زخرف نشاندش .
نظامی .
- هودج نشین ؛ آنکه در هودج نشیند. (یادداشت مؤلف ).