هوشیار
لغتنامه دهخدا
هوشیار. [ هوش ْ ] (ص مرکب ) عاقل . فطن . بخرد. باهوش .خردمند. هشیار. ذکی . صاحب عقل . هوشمند :
چنین گفت با رخش کای هوشیار
مکن سستی اندر گه کارزار.
ز فضل صاحب عباد و جود حاتم طی
مثل زنند حکیمان هوشیار قدیم .
زنده کدام است بر هوشیار
آنکه بمیرد به سر کوی یار.
|| حساس . (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنکه مست نیست . مقابل مست . هشیار. || آنکه مغمی علیه نباشد :
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد.
- هوشیار شدن ؛ افاقه .به هوش آمدن . از حالت مستی یا غشوه بیرون شدن .
چنین گفت با رخش کای هوشیار
مکن سستی اندر گه کارزار.
فردوسی .
ز فضل صاحب عباد و جود حاتم طی
مثل زنند حکیمان هوشیار قدیم .
سوزنی .
زنده کدام است بر هوشیار
آنکه بمیرد به سر کوی یار.
سعدی .
|| حساس . (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنکه مست نیست . مقابل مست . هشیار. || آنکه مغمی علیه نباشد :
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد.
حافظ.
- هوشیار شدن ؛ افاقه .به هوش آمدن . از حالت مستی یا غشوه بیرون شدن .