هوش داشتن
لغتنامه دهخدا
هوش داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) باهوش بودن . هشیار بودن :
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر ذوق داری و هوش .
یکی گفت : هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد بمالش به تعلیم گوش .
|| هوش خودرا متوجه چیزی کردن :
گفتگویی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش کن ، هین هوش دار.
سوی قصه گفتنش می داد گوش
سوی نبض و جستنش می داشت هوش .
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر ذوق داری و هوش .
سعدی .
یکی گفت : هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد بمالش به تعلیم گوش .
سعدی .
|| هوش خودرا متوجه چیزی کردن :
گفتگویی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش کن ، هین هوش دار.
مولوی .
سوی قصه گفتنش می داد گوش
سوی نبض و جستنش می داشت هوش .
سعدی .