هیهای
لغتنامه دهخدا
هیهای . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) هیاهو :
شهر را بگذاشت وانسو رای کرد
قصد جست وجوی آن هیهای کرد.
دمدمه ی ْ این روح از دمهای اوست
های و هوی روح از هیهای اوست .
و رجوع به های و هوی و هیاهو شود.
شهر را بگذاشت وانسو رای کرد
قصد جست وجوی آن هیهای کرد.
مولوی .
دمدمه ی ْ این روح از دمهای اوست
های و هوی روح از هیهای اوست .
مولوی .
و رجوع به های و هوی و هیاهو شود.