پاسدار
لغتنامه دهخدا
پاسدار. (نف مرکب ) نگاهبان . مراقب . نگهبان . حارس . پاسبان . عاس :
بزد تیغ بر گردن پاسدار
سرآمد بر او گردش روزگار.
چو برگشت رستم بر شهریار
ازایران سپه گیو بد پاسدار.
مرا بر همه گنجهای زمین
نگهبان کن ای شاه با داد ودین
که گر یاوری یابم از کردگار
بوم گنجهای تو را پاسدار.
باغبانی بباید آن بت را
با یکی پاسدار چوبک زن .
گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم بجان و بتن .
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتا مها بتش نه بسنده است پاسبان ؟
بزد تیغ بر گردن پاسدار
سرآمد بر او گردش روزگار.
فردوسی .
چو برگشت رستم بر شهریار
ازایران سپه گیو بد پاسدار.
فردوسی .
مرا بر همه گنجهای زمین
نگهبان کن ای شاه با داد ودین
که گر یاوری یابم از کردگار
بوم گنجهای تو را پاسدار.
فردوسی .
باغبانی بباید آن بت را
با یکی پاسدار چوبک زن .
فرخی .
گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم بجان و بتن .
فرخی .
گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتا مها بتش نه بسنده است پاسبان ؟
فرخی .