پاژخ
لغتنامه دهخدا
پاژخ . [ ژَ ](اِ) پازخ . مالش و آزار باشد. (برهان ) :
پاسار میکند من و خوبان را
تنگ آمدم ز پاژخ و پاسارش .
ای کرده دلم غم تو رخ رخ
تا چند کشم ز عشق پاژخ .
پاسار میکند من و خوبان را
تنگ آمدم ز پاژخ و پاسارش .
ناصرخسرو.
ای کرده دلم غم تو رخ رخ
تا چند کشم ز عشق پاژخ .
عماد زوزنی .