پاکرو
لغتنامه دهخدا
پاکرو. [ رَ / رُو ] (نف مرکب ) پارسا. عفیف :
که گر پارسا باشد و پاکرو
طریقت شناس و نصیحت شنو...
جوانی پاکباز و پاکرو بود
که با پاکیزه روئی در گرو بود.
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروی که بود تردامن شد.
آدمی پاکرو نیست از سر بریدن او را باک نباشد. (تاریخ رشیدی ).
که گر پارسا باشد و پاکرو
طریقت شناس و نصیحت شنو...
سعدی .
جوانی پاکباز و پاکرو بود
که با پاکیزه روئی در گرو بود.
سعدی .
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروی که بود تردامن شد.
حافظ.
آدمی پاکرو نیست از سر بریدن او را باک نباشد. (تاریخ رشیدی ).