ترجمه مقاله

پایگذار

لغت‌نامه دهخدا

پایگذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مددکار. دست مَرد. (رشیدی ) :
بود توشرع برتواند داشت
ز آنکه او روشن است و بود تو تار
دین نیابد ز دست تا بود است
مر ترا دست مرد و پایگذار.

سنائی (از فرهنگ رشیدی ).


هرچند شعر سنائی مصحف است معهذا بی شبهه رشیدی از این شعر بغلط افتاده است و کلمه ٔپای گذار بمعنی حق القدم و پایمزد است و دست مرد هم بمعنی پای مرد نیامده است و در شعر سنائی نیز کلمه پایمزد است نه پای مرد.
|| قاصد و پیک پیاده . پایوَند. پیک پیاده که در هر منزلی بداشتندی تانامه بیکدیگر دادندی ، مانده بآسوده ، تا زودتر بجای مقصود رسیدی . حافظ اوبهی در لغت نامه ٔ خود در کلمه ٔ اسکدار گوید: و این راه بُرنده را چون با اسپ باشد اسکذار و یام گویند و چون پیاده میرود پای گذار خوانند.رجوع به اسکدار شود.
ترجمه مقاله