پخچیزیدن
لغتنامه دهخدا
پخچیزیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) غلتیدن . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) :
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل من همی برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق [ کذا ]
جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد.
|| پیچیدن . (صحاح الفرس ) :
داری مرا بدانکه فراز آیم
زیر دو زلفکانت بپخچیزم .
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل من همی برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق [ کذا ]
جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد.
عسجدی .
|| پیچیدن . (صحاح الفرس ) :
داری مرا بدانکه فراز آیم
زیر دو زلفکانت بپخچیزم .
رودکی (از صحاح الفرس ).