پراکنده گوی
لغتنامه دهخدا
پراکنده گوی . [ پ َ ک َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) پراکنده گو :
پراکنده دل گشت از آن عیبجوی
برآشفت و گفت ای پراکنده گوی .
بهایم خموشند و گویا بشر
پراکنده گوی از بهایم بتر.
پراکنده دل گشت از آن عیبجوی
برآشفت و گفت ای پراکنده گوی .
سعدی .
بهایم خموشند و گویا بشر
پراکنده گوی از بهایم بتر.
سعدی .