پرجگر
لغتنامه دهخدا
پرجگر. [ پ ُ ج ِ گ َ ] (ص مرکب ) پرجرأت . پردل . دلیر. دل آور. دل دار. نیو : بر مصلحت دید خود برفور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند. (جهانگشای جوینی ).
پیش از این شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری .
زان گرانمایه گهر کوهست از روی قیاس
پردلی باشد از این شیر فشی پرجگری .
پیش از این شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری .
فرخی .
زان گرانمایه گهر کوهست از روی قیاس
پردلی باشد از این شیر فشی پرجگری .
فرخی .