پرخم
لغتنامه دهخدا
پرخم . [ پ ُ خ َ ] (ص مرکب ) پر ماز. پر شکن . پر پیچ . پرتاب . خم اندر خم :
آویختی آفتاب را دوش
از سلسله های جعد پرخم .
|| کنایه است از مبالغه در تحریرات دلاویز موسیقی . (غیاث اللغات بنقل از شرح خاقانی ) (؟).
آویختی آفتاب را دوش
از سلسله های جعد پرخم .
خاقانی .
|| کنایه است از مبالغه در تحریرات دلاویز موسیقی . (غیاث اللغات بنقل از شرح خاقانی ) (؟).