پرورده
لغتنامه دهخدا
پرورده . [ پ َرْ وَ دَ / دِ ] (ن مف ) پرورش یافته . تربیت یافته . تربیت کرده . مُرَبَّب . مُربی . مُرَشَّح . (مهذب الاسماء). ج ، پروردگان :
همه کار گردنده چرخ این بود
ز پرورده ٔ خویش پرکین بود.
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد و پرورده ٔ خویش کشت .
چنین گفت کاین چرخ ناسازگار
نه پرورده داند نه پروردگار.
نبینید کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.
جهانا ندانم چرا پروری
که پرورده ٔ خویش را بشکری .
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد زپرورده ٔ خویش مهر.
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان .
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود بی گنه کشته چون یزدگرد.
بدو گفت پرورده ٔ پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن .
نمانم جهان را بفرزند تو
نه پرورده و خویش و پیوند تو.
چو پرورده ٔ شهریاران بود
به رای افسر نامداران بود.
که پرورده ٔ بت پرستان بدند
سراسیمه بر سان مستان بدند.
ازیرا که پرورده ٔ پادشا
نباید که باشد جز از پارسا.
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ .
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آئین بزم .
پسر کو بنزدیک تو هست خوار
کنون هست پرورده ٔ کردگار.
به رنج از کجا بازماند سپاه
که هستند پرورده ٔ پادشاه .
همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید.
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد سردی بود.
میازار پرورده ٔ خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن .
ندیمان خود را بیفزای قدر
که هرگز نیاید ز پرورده غدر.
من بنده ٔ حضرت کریمم
پرورده ٔ نعمت قدیمم .
گفت ای خداوند جهان پرورده ٔ نعمت این خاندانم . (گلستان ).
چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست
شرم دارد ز جفاکردن پرورده ٔ خویش .
- پرورده شدن ؛ تربیت یافتن : پرورش یافتن . تربی . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). تربب . (زوزنی )
|| مصطنع. || سخته . پخته . نیک اندیشیده :
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چودانا یکی گوی و پرورده گوی .
|| در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده . بشکرپخته و آغشته . به تربیت نیکتر شده ، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی . مُرَبَّب . مُطرّا. مُطَرّاة. مُنقع. انداخته مانند: زنجبیل پرورده . آمله ٔ پرورده . اترج پرورده . بنفشه ٔ پرورده . زیتون پرورده . میگوی پرورده . هلیله ٔ پرورده . وج پرورده : و آنجا که ماده ٔ بادها و بخارها بیشتر و غلیظتر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس ، پرورده گیلاس است ، فریاد کنند :
بزه کن کمان را و این تیر گز
بدین گونه پرورده ٔآب رز.
|| مُسَمَّن . پرواری شده (مرغ و جز آن ) :
نباید که آرند خوان بی بره
بره نیز پرورده باید سره .
|| پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟) :
بدهی این گدای گرسنه را
بدل نان برنج پرورده .
- پرورده ها ؛ انبجات ، چون بنفشه و جز آن .(مهذب الاسماء).
- دست پرورده ؛ دست آموز.
- نمک پرورده ؛ اصطناع و انعام و احسان دیده . ج ، پروردگان ، تربیت یافتگان :
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد و ز پاک دل بردگان .
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان .
همه کار گردنده چرخ این بود
ز پرورده ٔ خویش پرکین بود.
فردوسی .
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد و پرورده ٔ خویش کشت .
فردوسی .
چنین گفت کاین چرخ ناسازگار
نه پرورده داند نه پروردگار.
فردوسی .
نبینید کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.
فردوسی .
جهانا ندانم چرا پروری
که پرورده ٔ خویش را بشکری .
فردوسی .
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد زپرورده ٔ خویش مهر.
فردوسی .
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان .
فردوسی .
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود بی گنه کشته چون یزدگرد.
فردوسی .
بدو گفت پرورده ٔ پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن .
فردوسی .
نمانم جهان را بفرزند تو
نه پرورده و خویش و پیوند تو.
فردوسی .
چو پرورده ٔ شهریاران بود
به رای افسر نامداران بود.
فردوسی .
که پرورده ٔ بت پرستان بدند
سراسیمه بر سان مستان بدند.
فردوسی .
ازیرا که پرورده ٔ پادشا
نباید که باشد جز از پارسا.
فردوسی .
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ .
فردوسی .
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آئین بزم .
فردوسی .
پسر کو بنزدیک تو هست خوار
کنون هست پرورده ٔ کردگار.
فردوسی .
به رنج از کجا بازماند سپاه
که هستند پرورده ٔ پادشاه .
فردوسی .
همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد.
فردوسی .
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .
سعدی .
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید.
سعدی .
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد سردی بود.
سعدی .
میازار پرورده ٔ خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن .
سعدی .
ندیمان خود را بیفزای قدر
که هرگز نیاید ز پرورده غدر.
سعدی (بوستان ).
من بنده ٔ حضرت کریمم
پرورده ٔ نعمت قدیمم .
سعدی .
گفت ای خداوند جهان پرورده ٔ نعمت این خاندانم . (گلستان ).
چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست
شرم دارد ز جفاکردن پرورده ٔ خویش .
؟
- پرورده شدن ؛ تربیت یافتن : پرورش یافتن . تربی . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). تربب . (زوزنی )
|| مصطنع. || سخته . پخته . نیک اندیشیده :
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چودانا یکی گوی و پرورده گوی .
سعدی .
|| در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده . بشکرپخته و آغشته . به تربیت نیکتر شده ، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی . مُرَبَّب . مُطرّا. مُطَرّاة. مُنقع. انداخته مانند: زنجبیل پرورده . آمله ٔ پرورده . اترج پرورده . بنفشه ٔ پرورده . زیتون پرورده . میگوی پرورده . هلیله ٔ پرورده . وج پرورده : و آنجا که ماده ٔ بادها و بخارها بیشتر و غلیظتر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس ، پرورده گیلاس است ، فریاد کنند :
بزه کن کمان را و این تیر گز
بدین گونه پرورده ٔآب رز.
فردوسی .
|| مُسَمَّن . پرواری شده (مرغ و جز آن ) :
نباید که آرند خوان بی بره
بره نیز پرورده باید سره .
فردوسی .
|| پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟) :
بدهی این گدای گرسنه را
بدل نان برنج پرورده .
سنائی .
- پرورده ها ؛ انبجات ، چون بنفشه و جز آن .(مهذب الاسماء).
- دست پرورده ؛ دست آموز.
- نمک پرورده ؛ اصطناع و انعام و احسان دیده . ج ، پروردگان ، تربیت یافتگان :
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد و ز پاک دل بردگان .
فردوسی .
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان .
فردوسی .