پر
لغتنامه دهخدا
پر. [ پ ُ ] (ص ) (از پهلوی اَویر ، بسیار سخت ) مملُوّ. مَلأَی . مَلاَّن . ممتلی . مُکتَتَز. مشحُون . غاص ّ. انباشته . لبالب . مالامال . لب به لب . لَمالَم . لبریز. مال مال . آکنده . مُترَع . مُؤمَّت . مغمور. بسیار. دارای بسیار از چیزی . مقابل تهی و خالی و بیکار :
زآن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر.
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان .
خُم ّ و خنبه پُر، ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی .
شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ وتو چون چفته کمانی .
زمانی برق پر خنده زمانی رعد پر ناله
چنان مادرابر سوگ عروس سیزده ساله .
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد هنگام مردمیت هنوز.
پرآب تراعیبه های جوشن
پر خاک ترا چرخه ٔ گریبان .
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی .
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گوئی که دوش بروی تا روز گوه پالود.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژآگن
گوئی که دو بوم آنجا بر، خانه گرفته ست .
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج .
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه .
بروز هیچ نیارم بخانه کردمقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است .
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس .
بشاهی نشست اندر ایران زمین
سری پر ز جنگ و دلی پر زکین .
بگفتند گفتار اوبا پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر.
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود.
چو آگاهی آمد بخاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین .
به لشکر چنین گفت کز کار شاه
دل من پر از رنج شد زین سپاه .
بچندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج .
بیامد بپیش سپه با خروش
دل از کرده ٔ خویش پر درد و جوش .
بدینسان همی رفت با تیز خشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم .
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی به من .
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پر گوهر شاهوار.
پیاده همی تاخت او را گروی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی .
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد.
تهمتن همیدون سرش پر شراب
بیامد گرازان سوی جای خواب .
هوا پر ز آواز رامشگران
زمین پر سواران نیزه وران .
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته ازتشنگی چاک چاک .
چو آمد بَر تخت کاوس کی
سرش بود پُر خاک و بَر خاک خوی .
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و سلیح و ستام و کمر.
همه دشت پر لشکر طوس بود
همه پیل و بر پیل بر کوس بود.
برافروختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی .
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه .
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب .
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بَر و دل پر از داغ و گرم .
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند.
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب .
هم آنگه رسیدند یاران بدوی
همه دشت از او شد پر از گفتگوی .
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پر دروغ و روان پر گناه .
پر از خنده گشته لب زال سام
ز گفتار مهراب و دل شادکام .
بایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر زباد و دلی پر زغم .
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت کو دور ماند ز راه .
زمانه سراسر پر از جنگ بود
بجویندگان بر جهان تنگ بود.
چنین است گیهان پر درد و رنج
چه نازی بنام و چه نازی بگنج .
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر ز خنده دلی پر امید.
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب .
همه راه غمگین و دیده پر آب
زبان پر زنفرین افراسیاب .
سخنها چو بشنید ازو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه .
کاخ او پر بتان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام .
کوه پر نوف شد هوا پر گرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان .
جلب کشی و همه خانمانت پر جلب است
بلی جلب کش و کرده بکودکی جلبی .
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله .
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره .
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
عاشق از غربت بازآمد با چشم پر آب .
و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام . (تاریخ بیهقی ).
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
نتوان کرد ظرف پُر را پُر.
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل .
ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی .
- امثال :
خانه پراز دشمن به که خالی .
نتوان کرد ظرف پر را پر .
تو از خود پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی .
|| جمع، مقابل مفرد و تثنیه و اسم جمع: رَجُل ، یکی ، رجال ، پُر. اسد، شیر، اساد و اُسوُد، پر. عظم ، استخوان ، عظام ، پر. عربی ، تازی زبان ، عرب ، پر. عجمی ، پارسی زبان ، عجم ، پر. (دستوراللغه ). || جمع، انبوه . || قوی . تُند. سیر؛ پُررنگ . || تمام . کامل : ماه پُر. سی پُر؛ سی تمام . || بسیار. بس . وس . کثیر. سخت .زیاده . بیش . مقابل کم : پرخطر؛ بسیارخطر. پرگوی ؛ بسیارگوی . پرتاب ؛ بسیارتاب . پرگفتن ؛ بسیارگفتن . پرهنر، بسیارهنر. پرتوقع، بسیارتوقع. پرریشه و پررگ و ریشه .اثرنباج ؛ پر برشته شدن پوست بره . (منتهی الارب ) :
یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار.
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم .
مکن خو به پُرخفتن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت .
برآویخت از گوش صد خوشه دُر
بر آن اختران رشک بردند پُر.
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد.
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد.
آب ارچه همه زلال خیزد
از خوردن پرملال خیزد.
پشه چو پر شد بزند پیل را.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
باده پر خوردن و هشیار نشستن سهل است
گر بدولت برسی مست نگردی مردی .
کار نیکو کردن از پر کردن است .
چاربازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها.
- پر آمدن ؛ پر شدن .
- پر آمدن قفیز، یا قفیز پر آمدن ، یا قفیز پرشدن ؛ پیمانه لبریز شدن . کنایه از مردن و کشته شدن و برسیدن شکیب یا مطلق سپری شدن چیزی باشد :
شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل راد فرخ تبه گشت نیز.
وز آن روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل راپر آمد قفیز.
ز پندت نبد هیچ مانند نیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز.
نه کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آمد قفیز.
بدین کار بگذشت یکهفته نیز
جهان را پر آمد زجادو قفیز.
میان را ببست اندر آن ریو نیز
همی ز آن نبردش پر آمد قفیز.
همه چاک دامان و تیریز نیز
تو گوئی پر آمد کسان را قفیز.
- پر بودن ؛ ممتلی بودن ، انباشته بودن :
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی .
گوشش پر است . رجوع به امثال و حکم شود.
- پر خواندن حرکات را ؛ اشباع . (منتهی الارب ).
- پر خوردن ؛ بسیار خوردن .
- پر شدن ؛ امتلاء. اکتناز. فعم . فهق . فعامه . توکّر. (تاج المصادر بیهقی ). آکنده شدن . انباشته شدن .
- پر شدن پیمانه ؛ پیمانه لبریز شدن . عمر بسر آمدن . پر آمدن قفیز. برسیدن اجل :
پیمانه ٔ آنکس به یقین پر شده باشد
کو با تو نیاورد بسر وعده و پیمان .
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ بغره آید از غره به سلخ .
ساقی اگرم می ندهی میمیرم
ور جام می از دست نهی میمیرم
پیمانه ٔ هر که پر شود می میرد
پیمانه ٔ من چو شد تهی میمیرم .
دیدم بخواب خوش که بمن داد ساغری
تعبیر قتل ماست که پیمانه پر شده ست .
- || شکیبائی بپایان آمدن .
- پر کردن ؛ انباشتن . آکندن . مالامال کردن . رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- دست پُر، خانه ٔ پُر ؛ حداکثر. بیشینه .
- دل پری از کسی داشتن ؛ سخت بر او خشمگین و کینه ور بودن .
و درکلمات مرکبه ٔ با پُر مانند: پرهراس . پربیم . پرمغز. پرچانه . پرمو. پرروده . پررو. پرترس و بیم . پرگوی . پرمایه (مرد. چای ). پرمشقت . پرمنفعت . پرمدّعا. پرملال . پرمشغله . پرمصیبت . پرنعمت . پررو. پربها. پرخرد. پررنگ . پرکار. پرخور. پرخواب . پرخوراک . پرحوصله . پرپشت (مو). پرتاب (ابریشم و غیره ). پرمایه . پردل (شجاع ). پرخون . پرخرج . پرپهنا (جامه ). پرروزی (آدمی ). پرطاقت .پرقوت . پرزور. پرآب (چشم و جز آن ). پرمنش . پرحرف . پرگو. پرشور (سری ...). پرهوا و هوس . پرجگر. پربر. پربار. پرپر. پرخنده . پرشکیب . پرصبر. پرنور. پرافاده و نظایر آنها. رجوع به رده و ردیف همان کلمات شود.
زآن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر.
(فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید.
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان .
رودکی .
خُم ّ و خنبه پُر، ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی .
رودکی .
شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ وتو چون چفته کمانی .
رودکی .
زمانی برق پر خنده زمانی رعد پر ناله
چنان مادرابر سوگ عروس سیزده ساله .
رودکی .
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی .
پرآب تراعیبه های جوشن
پر خاک ترا چرخه ٔ گریبان .
منجیک .
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی .
منطقی .
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گوئی که دوش بروی تا روز گوه پالود.
طیان .
همواره پر از پیخ است آن چشم فژآگن
گوئی که دو بوم آنجا بر، خانه گرفته ست .
عماره .
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .
عماره .
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج .
عماره .
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه .
کسائی .
بروز هیچ نیارم بخانه کردمقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است .
بهرامی .
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس .
بهرامی .
بشاهی نشست اندر ایران زمین
سری پر ز جنگ و دلی پر زکین .
فردوسی .
بگفتند گفتار اوبا پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر.
فردوسی .
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
فردوسی .
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود.
فردوسی .
چو آگاهی آمد بخاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین .
فردوسی .
به لشکر چنین گفت کز کار شاه
دل من پر از رنج شد زین سپاه .
فردوسی .
بچندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
فردوسی .
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج .
فردوسی .
بیامد بپیش سپه با خروش
دل از کرده ٔ خویش پر درد و جوش .
فردوسی .
بدینسان همی رفت با تیز خشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم .
فردوسی .
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی به من .
فردوسی .
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پر گوهر شاهوار.
فردوسی .
پیاده همی تاخت او را گروی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی .
فردوسی .
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد.
فردوسی .
تهمتن همیدون سرش پر شراب
بیامد گرازان سوی جای خواب .
فردوسی .
هوا پر ز آواز رامشگران
زمین پر سواران نیزه وران .
فردوسی .
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته ازتشنگی چاک چاک .
فردوسی .
چو آمد بَر تخت کاوس کی
سرش بود پُر خاک و بَر خاک خوی .
فردوسی .
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.
فردوسی .
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و سلیح و ستام و کمر.
فردوسی .
همه دشت پر لشکر طوس بود
همه پیل و بر پیل بر کوس بود.
فردوسی .
برافروختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی .
فردوسی .
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه .
فردوسی .
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب .
فردوسی .
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بَر و دل پر از داغ و گرم .
فردوسی .
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند.
فردوسی .
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب .
فردوسی .
هم آنگه رسیدند یاران بدوی
همه دشت از او شد پر از گفتگوی .
فردوسی .
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پر دروغ و روان پر گناه .
فردوسی .
پر از خنده گشته لب زال سام
ز گفتار مهراب و دل شادکام .
فردوسی .
بایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر زباد و دلی پر زغم .
فردوسی .
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت کو دور ماند ز راه .
فردوسی .
زمانه سراسر پر از جنگ بود
بجویندگان بر جهان تنگ بود.
فردوسی .
چنین است گیهان پر درد و رنج
چه نازی بنام و چه نازی بگنج .
فردوسی .
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی .
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر ز خنده دلی پر امید.
فردوسی .
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب .
فردوسی .
همه راه غمگین و دیده پر آب
زبان پر زنفرین افراسیاب .
فردوسی .
سخنها چو بشنید ازو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه .
فردوسی .
کاخ او پر بتان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام .
فرخی .
کوه پر نوف شد هوا پر گرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.
عسجدی .
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان .
عسجدی .
جلب کشی و همه خانمانت پر جلب است
بلی جلب کش و کرده بکودکی جلبی .
عسجدی .
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله .
عنصری .
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره .
عنصری .
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی .
عاشق از غربت بازآمد با چشم پر آب .
منوچهری .
و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام . (تاریخ بیهقی ).
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
نتوان کرد ظرف پُر را پُر.
سنائی .
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل .
سعدی .
ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی .
سعدی .
- امثال :
خانه پراز دشمن به که خالی .
نتوان کرد ظرف پر را پر .
سنائی .
تو از خود پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی .
سعدی .
|| جمع، مقابل مفرد و تثنیه و اسم جمع: رَجُل ، یکی ، رجال ، پُر. اسد، شیر، اساد و اُسوُد، پر. عظم ، استخوان ، عظام ، پر. عربی ، تازی زبان ، عرب ، پر. عجمی ، پارسی زبان ، عجم ، پر. (دستوراللغه ). || جمع، انبوه . || قوی . تُند. سیر؛ پُررنگ . || تمام . کامل : ماه پُر. سی پُر؛ سی تمام . || بسیار. بس . وس . کثیر. سخت .زیاده . بیش . مقابل کم : پرخطر؛ بسیارخطر. پرگوی ؛ بسیارگوی . پرتاب ؛ بسیارتاب . پرگفتن ؛ بسیارگفتن . پرهنر، بسیارهنر. پرتوقع، بسیارتوقع. پرریشه و پررگ و ریشه .اثرنباج ؛ پر برشته شدن پوست بره . (منتهی الارب ) :
یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار.
فردوسی .
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم .
فردوسی .
مکن خو به پُرخفتن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت .
اسدی .
برآویخت از گوش صد خوشه دُر
بر آن اختران رشک بردند پُر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد.
سوزنی .
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد.
نظامی .
آب ارچه همه زلال خیزد
از خوردن پرملال خیزد.
نظامی .
پشه چو پر شد بزند پیل را.
سعدی .
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
خواجو.
باده پر خوردن و هشیار نشستن سهل است
گر بدولت برسی مست نگردی مردی .
کار نیکو کردن از پر کردن است .
چاربازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها.
صائب .
- پر آمدن ؛ پر شدن .
- پر آمدن قفیز، یا قفیز پر آمدن ، یا قفیز پرشدن ؛ پیمانه لبریز شدن . کنایه از مردن و کشته شدن و برسیدن شکیب یا مطلق سپری شدن چیزی باشد :
شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل راد فرخ تبه گشت نیز.
فردوسی .
وز آن روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل راپر آمد قفیز.
فردوسی .
ز پندت نبد هیچ مانند نیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز.
فردوسی .
نه کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آمد قفیز.
فردوسی .
بدین کار بگذشت یکهفته نیز
جهان را پر آمد زجادو قفیز.
فردوسی .
میان را ببست اندر آن ریو نیز
همی ز آن نبردش پر آمد قفیز.
فردوسی .
همه چاک دامان و تیریز نیز
تو گوئی پر آمد کسان را قفیز.
ادیب پیشاوری .
- پر بودن ؛ ممتلی بودن ، انباشته بودن :
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی .
سعدی .
گوشش پر است . رجوع به امثال و حکم شود.
- پر خواندن حرکات را ؛ اشباع . (منتهی الارب ).
- پر خوردن ؛ بسیار خوردن .
- پر شدن ؛ امتلاء. اکتناز. فعم . فهق . فعامه . توکّر. (تاج المصادر بیهقی ). آکنده شدن . انباشته شدن .
- پر شدن پیمانه ؛ پیمانه لبریز شدن . عمر بسر آمدن . پر آمدن قفیز. برسیدن اجل :
پیمانه ٔ آنکس به یقین پر شده باشد
کو با تو نیاورد بسر وعده و پیمان .
قطران .
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ بغره آید از غره به سلخ .
خیام .
ساقی اگرم می ندهی میمیرم
ور جام می از دست نهی میمیرم
پیمانه ٔ هر که پر شود می میرد
پیمانه ٔ من چو شد تهی میمیرم .
منسوب به خیام .
دیدم بخواب خوش که بمن داد ساغری
تعبیر قتل ماست که پیمانه پر شده ست .
غیاث شیرازی .
- || شکیبائی بپایان آمدن .
- پر کردن ؛ انباشتن . آکندن . مالامال کردن . رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- دست پُر، خانه ٔ پُر ؛ حداکثر. بیشینه .
- دل پری از کسی داشتن ؛ سخت بر او خشمگین و کینه ور بودن .
و درکلمات مرکبه ٔ با پُر مانند: پرهراس . پربیم . پرمغز. پرچانه . پرمو. پرروده . پررو. پرترس و بیم . پرگوی . پرمایه (مرد. چای ). پرمشقت . پرمنفعت . پرمدّعا. پرملال . پرمشغله . پرمصیبت . پرنعمت . پررو. پربها. پرخرد. پررنگ . پرکار. پرخور. پرخواب . پرخوراک . پرحوصله . پرپشت (مو). پرتاب (ابریشم و غیره ). پرمایه . پردل (شجاع ). پرخون . پرخرج . پرپهنا (جامه ). پرروزی (آدمی ). پرطاقت .پرقوت . پرزور. پرآب (چشم و جز آن ). پرمنش . پرحرف . پرگو. پرشور (سری ...). پرهوا و هوس . پرجگر. پربر. پربار. پرپر. پرخنده . پرشکیب . پرصبر. پرنور. پرافاده و نظایر آنها. رجوع به رده و ردیف همان کلمات شود.