ترجمه مقاله

پزانیدن

لغت‌نامه دهخدا

پزانیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) پزاندن . پختن .انضاج . (زوزنی ). || رسانیدن دمل و امثال آن : چون گندم که اندر شکم غذاست ... و چون بر بیرون نهی جراحتها را بپزاند. (الابنیة). و اگر بپزانیدن حاجت آید علاج پزانیدن خناق کنند و چون پخته شد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حرارت غریزی همیشه به اندازه ٔ خویش رطوبتها را می جنباند و می پزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آماس را نرم کند و بپزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تا مؤنت پزانیدن بر وی سبک تر آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر روزی چند بگذرد بچیزهای پزاننده و تحلیل کننده حاجت آید... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ترجمه مقاله