پس پشت
لغتنامه دهخدا
پس پشت . [ پ َ س ِ پ ُ ] (اِ مرکب ) عقب . دنبال . پشت سر. عقب سر. در عقب . ظهری ّ. (مهذب الاسماء) : مروان را سپاه صدوپنجاه هزار تمام شد و با سپاه اندر تعبیه همیرفت تا به شهرستان سمندر آنکه ملک خزران آنجا نشستی و خاقان بگریخت و مروان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد و به رود سقلاب فرود آمد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
پس پشت لشکر به نستور داد
چراغ سپهدار فرخ نژاد.
همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب .
پس پشت او چند از ایرانیان
به پیکار آن گرگ بسته میان .
پس پشتشان ژنده پیلان مست
همی کوفتند آن سپه را بدست .
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و در پیش پیل .
پس پشت و پیش اندر آزادگان
بشد تیز تا آذر آبادگان .
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
از آن چار، بهرام را دید پیش .
غلامی پدید آمدی خوب روی
سپاهی گران از پس پشت اوی .
بدست اندرون نیزه ٔ جان ستان
پس پشت خود کرد آنگه سنان .
پس پشت گودرز گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود.
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد بکردار شیر شکار.
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفتگوی .
برفتند سوی سیاوش گِرد
پس پشت و پیشش سپه بود گِرد.
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار.
به پیش سپه رستم پهلوان
پس پشت او سرکشان و گوان .
پس پشت پنجه هزار از یلان
پیاده همه تنگ بسته میان .
وزانجا بیامد سوی طیسفون
سپاهی پس پشت و پیش اندرون .
پس پشت لشکر گیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه .
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شد داوری
که بختش پس پشت او درنشست
از این تاختن باد ماند بدست .
کنیزک پس پشت ناهید شست
از آن هر یکی جام زرین بدست .
دگر پیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود.
بدام آیدش ناسگالیده میش
پلنگ از پس پشت و صیاد پیش .
پس پشت گرسیوز کینه خواه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه .
کشیدند لشکر بدشت نبرد
الانان دریا پس پشت کرد.
به پیش اندرون کاویانی درفش
پس پشت گردای زرینه کفش .
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد.
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد.
یکی مؤبدی طوس یل را بخواند
پس پشت تو گفت لشکر نماند.
به پیش اندرون خون همی ریختند
یلان از پس پشت بگریختند.
دلیران ایران پس پشت او
بکینه دل آکنده و جنگجوی .
فریبرز را داد پس میمنه
پس پشت لشکر هجیر و بنه .
درفشی درفشان پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی .
وزان روی کندر سوی میمنه
پیاده پس پشت او با بنه .
پس پشت شاه اندر ایرانیان
یکایک بکردار شیر ژیان .
پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هر یک چو شیر ژیان .
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ .
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد بگردنش بر پالهنگ .
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه .
هزاران پس پشت او سرفراز
عنان دار با نیزه های دراز.
پس پشت شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر بنفش .
درفش از پس پشت آن شیر [ گودرز ] بود
که جنگش بگرز و بشمشیر بود.
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس .
همی گرز بارید گفتی ز ابر
پس پشت پرجوشن و خود و گبر.
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفت و گوی .
دمان از پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته ز جای .
پس پشتشان زال با کیقباد
بیکدست آتش بیکدست باد.
دوان بیژن اندر پس پشت اوی
یکی تیغ برّنده در مشت اوی .
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه .
پس پشت و دست چپ و دست راست
همیرفت با او از آنسو که خواست .
همه کوه یکسر سپاه است و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس .
بیکروی گودرز و یکروی طوس
پس پشت او پیل با بوق و کوس .
پس پشت ایشان سواران جنگ
بیاکنده ترکش به تیر خدنگ .
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و از پیش پیل .
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل .
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه .
تلی بود خُرّم یکی جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه .
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت گردان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش .
ز ترکان بسی در پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی .
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او خود نماند ایچ گرد.
به پیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس .
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر، همه جان خویش .
پس پشتشان رستم گرزدار
دو فرسنگ برسان ابر بهار.
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب .
پس پشت او پور گشوادبود
که با جوشن و گرز پولاد بود.
پس پشت او را نگه داشته
همی نیزه از میغبگذاشته .
به آئین پس پشت لشکر چو کوه
همی رفت گودرز خود با گروه .
پس پشتش اندر سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران .
بگرد اندرش خیمه ز اندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران به پیش .
عماری بماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته .
پس پشتشان ژنده پیلان مست
همی کوفتند آن سپه را بدست .
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.
نبینی مرا جز بروز نبرد
درفشی پس پشت من لاجورد.
قباد از پس پشت پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر براه .
پس پشت بد شارسان هری
به پیش اندرون تیغزن لشکری .
پس پشت ایشان یلان سینه بود
سپاهی که در جنگ دیرینه بود.
که من بی گمانم که پیران بجنگ
بیاید پس پشتمان بیدرنگ .
بدینسان همی تاخت فرسنگ سی
پس پشت او قارن پارسی .
ز هر سوسپه بازچید اردشیر
پس پشت او بد یکی آبگیر.
چو بهرام یل گشت بی توش و تاو
پس پشت او اندرآمد تژاو.
امیربدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست . (تاریخ بیهقی ص 441). و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی ص 351). و زن و بچه ... گسیل میکردند بحصاری قوی و حصین که داشتند در پس پشت . (تاریخ بیهقی ). حسن [ بصری ] مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ میکنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معامله ٔ جمله عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی . (تذکرةالاولیاء عطار ج 1 ص 28).
پس پشت لشکر به نستور داد
چراغ سپهدار فرخ نژاد.
دقیقی .
همی تاخت تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب .
فردوسی .
پس پشت او چند از ایرانیان
به پیکار آن گرگ بسته میان .
فردوسی .
پس پشتشان ژنده پیلان مست
همی کوفتند آن سپه را بدست .
فردوسی .
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و در پیش پیل .
فردوسی .
پس پشت و پیش اندر آزادگان
بشد تیز تا آذر آبادگان .
فردوسی .
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
از آن چار، بهرام را دید پیش .
فردوسی .
غلامی پدید آمدی خوب روی
سپاهی گران از پس پشت اوی .
فردوسی .
بدست اندرون نیزه ٔ جان ستان
پس پشت خود کرد آنگه سنان .
فردوسی .
پس پشت گودرز گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود.
فردوسی .
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد بکردار شیر شکار.
فردوسی .
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفتگوی .
فردوسی .
برفتند سوی سیاوش گِرد
پس پشت و پیشش سپه بود گِرد.
فردوسی .
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار.
فردوسی .
به پیش سپه رستم پهلوان
پس پشت او سرکشان و گوان .
فردوسی .
پس پشت پنجه هزار از یلان
پیاده همه تنگ بسته میان .
فردوسی .
وزانجا بیامد سوی طیسفون
سپاهی پس پشت و پیش اندرون .
فردوسی .
پس پشت لشکر گیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه .
فردوسی .
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شد داوری
که بختش پس پشت او درنشست
از این تاختن باد ماند بدست .
فردوسی .
کنیزک پس پشت ناهید شست
از آن هر یکی جام زرین بدست .
فردوسی .
دگر پیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود.
فردوسی .
بدام آیدش ناسگالیده میش
پلنگ از پس پشت و صیاد پیش .
فردوسی .
پس پشت گرسیوز کینه خواه
که دارد سپه را ز دشمن نگاه .
فردوسی .
کشیدند لشکر بدشت نبرد
الانان دریا پس پشت کرد.
فردوسی .
به پیش اندرون کاویانی درفش
پس پشت گردای زرینه کفش .
فردوسی .
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد.
فردوسی .
پس پشت او اندر آمد چو گرد
سنان بر کمربند او راست کرد.
فردوسی .
یکی مؤبدی طوس یل را بخواند
پس پشت تو گفت لشکر نماند.
فردوسی .
به پیش اندرون خون همی ریختند
یلان از پس پشت بگریختند.
فردوسی .
دلیران ایران پس پشت او
بکینه دل آکنده و جنگجوی .
فردوسی .
فریبرز را داد پس میمنه
پس پشت لشکر هجیر و بنه .
فردوسی .
درفشی درفشان پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی .
فردوسی .
وزان روی کندر سوی میمنه
پیاده پس پشت او با بنه .
فردوسی .
پس پشت شاه اندر ایرانیان
یکایک بکردار شیر ژیان .
فردوسی .
پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هر یک چو شیر ژیان .
فردوسی .
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ .
فردوسی .
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد بگردنش بر پالهنگ .
فردوسی .
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه .
فردوسی .
هزاران پس پشت او سرفراز
عنان دار با نیزه های دراز.
فردوسی .
پس پشت شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر بنفش .
فردوسی .
درفش از پس پشت آن شیر [ گودرز ] بود
که جنگش بگرز و بشمشیر بود.
فردوسی .
سواران ترکان پس پشت طوس
روان پر ز کین و زبان پرفسوس .
فردوسی .
همی گرز بارید گفتی ز ابر
پس پشت پرجوشن و خود و گبر.
فردوسی .
شهنشاه نوذر پس پشت اوی
جهانی سراسر پر از گفت و گوی .
فردوسی .
دمان از پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته ز جای .
فردوسی .
پس پشتشان زال با کیقباد
بیکدست آتش بیکدست باد.
فردوسی .
دوان بیژن اندر پس پشت اوی
یکی تیغ برّنده در مشت اوی .
فردوسی .
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه .
فردوسی .
پس پشت و دست چپ و دست راست
همیرفت با او از آنسو که خواست .
فردوسی .
همه کوه یکسر سپاه است و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس .
فردوسی .
بیکروی گودرز و یکروی طوس
پس پشت او پیل با بوق و کوس .
فردوسی .
پس پشت ایشان سواران جنگ
بیاکنده ترکش به تیر خدنگ .
فردوسی .
سپاهی کشیدند بر چار میل
پس پشت گردان و از پیش پیل .
فردوسی .
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل .
فردوسی .
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه .
فردوسی .
تلی بود خُرّم یکی جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه .
فردوسی .
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت گردان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش .
فردوسی .
ز ترکان بسی در پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی .
فردوسی .
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او خود نماند ایچ گرد.
فردوسی .
به پیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس .
فردوسی .
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر، همه جان خویش .
فردوسی .
پس پشتشان رستم گرزدار
دو فرسنگ برسان ابر بهار.
فردوسی .
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب
پس پشت جنگ آور افراسیاب .
فردوسی .
پس پشت او پور گشوادبود
که با جوشن و گرز پولاد بود.
فردوسی .
پس پشت او را نگه داشته
همی نیزه از میغبگذاشته .
فردوسی .
به آئین پس پشت لشکر چو کوه
همی رفت گودرز خود با گروه .
فردوسی .
پس پشتش اندر سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران .
فردوسی .
بگرد اندرش خیمه ز اندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران به پیش .
فردوسی .
عماری بماه نو آراسته
پس پشت او اندرون خواسته .
فردوسی .
پس پشتشان ژنده پیلان مست
همی کوفتند آن سپه را بدست .
فردوسی .
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.
فردوسی .
نبینی مرا جز بروز نبرد
درفشی پس پشت من لاجورد.
فردوسی .
قباد از پس پشت پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر براه .
فردوسی .
پس پشت بد شارسان هری
به پیش اندرون تیغزن لشکری .
فردوسی .
پس پشت ایشان یلان سینه بود
سپاهی که در جنگ دیرینه بود.
فردوسی .
که من بی گمانم که پیران بجنگ
بیاید پس پشتمان بیدرنگ .
فردوسی .
بدینسان همی تاخت فرسنگ سی
پس پشت او قارن پارسی .
فردوسی .
ز هر سوسپه بازچید اردشیر
پس پشت او بد یکی آبگیر.
فردوسی .
چو بهرام یل گشت بی توش و تاو
پس پشت او اندرآمد تژاو.
فردوسی .
امیربدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست . (تاریخ بیهقی ص 441). و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند. (تاریخ بیهقی ص 351). و زن و بچه ... گسیل میکردند بحصاری قوی و حصین که داشتند در پس پشت . (تاریخ بیهقی ). حسن [ بصری ] مریدی داشت که هرگاه کی آیتی از قرآن بشنودی خویشتن را بر زمین زدی یکبار بدو گفت ای مرد اگر اینچ میکنی توانی که نکنی پس آتش نیستی در معامله ٔ جمله عمر خود زدی و اگر نتوانی که نکنی ما را به ده منزل از پس پشت بگذاشتی . (تذکرةالاولیاء عطار ج 1 ص 28).