ترجمه مقاله

پشم

لغت‌نامه دهخدا

پشم . [ پ َ ] (اِ) موی [ نرم ] که بر تن حیوانات چون شتر و گوسفند و بز روید. صوف . عهن . طَحَرَة. طَحرَة. طِحْریَّه . دف . سدین . وَبَر.عَثن . (منتهی الارب ). در کتاب قاموس مقدس آمده است که در میان قوم یهود پشم بجهت لباس بسیار معمول بود و پشم دمشق در بازار صور بسیار مشهور بود :
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و برشتن نهادند روی .

فردوسی .


تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر.

فرخی .


چون پشم زده شده که و مردم
همچون ملخان ز بس پریشانی .

ناصرخسرو (دیوان ص 415).


گر بود اشتر چه قیمت پشم را.

مولوی .


خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم .

سعدی .


گرسنه شکم بر نمد دوخت چشم
که همسایه ٔ گوشت بوده ست پشم .
روحی ابریشم و روحی است دگر پنبه ز وصف
سومین روح بود پشم بگفتار یکبار.

نظام قاری (دیوان البسه ص 12).


صُهابی ؛ پشم که سپیدی آنرا سرخی آمیخته باشد. (منتهی الارب ). هفو؛ برباد پریدن پشم و مانند آن . هرمول ؛ پاره ٔ پر و پشم باقیمانده . صهایح ؛ پشم که سخت سپید نباشد. تذریة؛ ماندن پاره ای از پشم بر گوسپند جهت نشان . ذئبان ؛ باقی مو و باقی پشم بر گردن و لب شتر. صوفه ؛ پشم گوسپند. صائف ، اصوف ، صوفانی ؛ بسیارپشم . جَحَشَة؛ پشمی که بر دست پیچیده ریسند. مِرعِزّ؛ مویهای ریزه ٔ بن پشم گوسپند. صوف مُقَلفِع؛ پشم چرکین . مِرق ؛ پشم بوی بد گرفته . قُص و قَصَص ؛ پشم بریده ٔ گوسفند. جِزّه ؛ پشم بریده و برهم پیچیده . الباد؛ پشم برآوردن و آماده ٔ فربهی شدن شتران . اِملاس ؛ پشم ریختن گوسپند. انسال ؛ فروآوردن پشم و فکندن آنرا. تنفیش ؛ واخیدن پنبه و پشم و موی . منح ؛پشم و شیر و بچه ناقه خاص کردن جهة کسی . لُبْدَة؛ پشم و صوف درهم شده و برهم چفسیده . لِبُدَة؛ پشم که در یکدیگر درآمده و برهم چفسیده باشد. مُوَارَة؛ پشم که وقت زدن بیفتد. کِفل ؛ پشم که سپس ریختن پشم برآید. جزجزة؛ پاره ای از پشم و گوی رنگین از پشم که بر هودج آویزند. جِزیزة؛ پاره ای از پشم . لِبْد؛ هر پشم و موی نشسته برچفسیده . لَبَد، طَثرَة؛ پشم گوسپند. طَرّ؛ پشم نو برآمده . عُثکولة؛ پشم و جز آن که جهت زینت به هودج و مانند آن آویزند و از باد بجنبد. قِشبِر؛بدترین پشم . قَرثَعَه ، قَرثَع؛ پشم ریز ستور. هدلَقة؛ پشم زیر زنخ شتر. عَبعَبَة؛ پشم گوسفند سرخ رنگ . عطم ؛ پشم رنگین زده . عفریة و عفری ؛ پشم پیشانی ستور. عنکث ؛ پشم انبوه برهم نشسته . عقیق ؛ پشم شتربچه . (منتهی الارب ). || هیچ . (در تداول عوام ) :
من که رسوای جهانم غم عالم پشم است .
- پشم اندر پشم ؛ که تار و پود هر دو از پشم دارد.
- پشم در کلاه داشتن ؛ عزت و اعتبار داشتن . (غیاث اللغات از مصطلحات ).
- || غرور دولت کردن . (غیاث اللغات از چهارشربت ).
- پشم در کلاه نداشتن ؛ مفلسی و خواری . (غیاث اللغات از سراج ). بی برگ و نوا بودن .
پشم در کلاه ندارد؛ کنایه از این است که مالی و مرتبه ای و دانشی ندارد و کسی را نیز گویند که غیرتی و نفسی نداشته باشد یعنی صاحب نفس و صاحب غیرت نباشد. (برهان قاطع). قدر و اعتبار ندارد :
شکوه زهد می بر من نگه داشت
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت .

نظامی .


آنکه به پشمینه بردشان ز راه
پشم ندارد مگر اودر کلاه .

خواجو.


دلیل صومعه دیدم کسی براهش نیست
گدای میکده هم پشم در کلاهش نیست .

طالب (از فرهنگ ضیاء).


- پشم ریزان ؛ هنگام ریختن پشم بعض چهارپایان چون بز و شتر و امثال آن : قعال ؛ پشم ریزان از شتر. (منتهی الارب ).
- پشم زدن ؛ پشم را با کمان و امثال آن از هم بازکردن : تلبید؛ پشم زدن وتر کرده بر نیام دوختن جهة حفاظت حمایل شمشیر. نَفش ؛ پشم و پنبه زدن . (منتهی الارب ).
- پشم شدن ؛ بمعنی پراکنده شدن و پراکنده ساختن باشد و جدائی کردن را نیز گفته اند. (برهان قاطع).
- پشمش ریخته ؛ از قدرت و قوت پیشین افتاده .
- پشم و نخ ؛ پارچه ٔ پشم و نخ که در نسج آن پشم و پنبه بکار رفته باشد.
- گفت چه کشکی چه پشمی ؟ ؛ یعنی بالتمام انکار کرد.
- پشمی از کلاهش کم ؛ نقصانی است بغایت سهل که بحساب درنیاید. (فرهنگ رشیدی ).
ترجمه مقاله