پناغ
لغتنامه دهخدا
پناغ . [ پ ِ ] (اِ) منشی و دبیر و نویسنده را گویند. (برهان قاطع) :
ضمیر من بود آن بلبلی که گاه بیان
به پیش او بود ابکم زبان تیز پناغ .
|| تار ابریشم . (برهان قاطع) :
تو سیمین فغی من چو زرّین پناغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ .
|| بیضه مانندی باشد از ریسمان خام که در دوک پیچیده شود. (برهان قاطع). ریسمان خام که بر دوک ریسند مانند بیضه . (فرهنگ سروری ). || ماسوره . (برهان قاطع). و نیز رجوع به بناغ شود.
ضمیر من بود آن بلبلی که گاه بیان
به پیش او بود ابکم زبان تیز پناغ .
منصور شیرازی .
|| تار ابریشم . (برهان قاطع) :
تو سیمین فغی من چو زرّین پناغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ .
؟
|| بیضه مانندی باشد از ریسمان خام که در دوک پیچیده شود. (برهان قاطع). ریسمان خام که بر دوک ریسند مانند بیضه . (فرهنگ سروری ). || ماسوره . (برهان قاطع). و نیز رجوع به بناغ شود.