ترجمه مقاله

پوئیدن

لغت‌نامه دهخدا

پوئیدن . [ دَ ] (مص ) رفتن . مشی . شدن . ذهاب :
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی .

فردوسی .


ستیزه نه خوب آید از نامجوی
بپرهیز و گرد ستیزه مپوی .

فردوسی .


گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت .

فردوسی


ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پویندگان هر سویی .

فردوسی .


اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو بادیو و شیران مشو جنگجوی .

فردوسی .


سوی روم ره بادرنگ آیدت
سوی چین نپوئی که ننگ آیدت .

فردوسی .


بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان ...

فردوسی .


کسی سوی دوزخ نپوید بپای
دگر خیره سوی دم اژدهای .

فردوسی .


بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی .

فردوسی .


همه کینه و جنگ جوید همی
بفرمان یزدان نپوید همی .

فردوسی .


بیایم بگویم سخن هر چه هست
و گرنه نپویم بسوی نشست .

فردوسی .


بدو گفت شوی از چه گوئی همی
بفال بد اندر چه پوئی همی .

فردوسی .


ترا کردم آگه کزین برتری
بپیچی و پوئی ره کهتری .

فردوسی .


بپویم بفرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک .

فردوسی .


چو رستم از اینگونه گوید همی
بفرمان ورایم نپوید همی .

فردوسی .


گیاشان بود زین سپس خوردنی
بپویند هر سو به آوردنی .

فردوسی .


گرانی درآید تو را در دو گوش
نه تن ماندت بر یکی سان نه توش
نبینی بچشم و نپوئی بپای
بگوئی ببانگ بلند ای خدای .

فردوسی .


چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرش بجهد صد دُر شهوار.

منوچهری .


دگر تا بوی یافه زینسان مگوی
بدشتی که گمراه گردی مپوی .

اسدی .


اگر گرد این چرخ گردان تو پوئی
تهی جایگاهی است بی حد و پایان .

ناصرخسرو.


حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.

ناصرخسرو.


در فراز و نشیب آن لختی پوئیدم . (کلیله و دمنه ).
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.

خاقانی .


که ای خیره سر چند پوئی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم .

سعدی .


بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود میپویم .

حافظ.


گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد بسر بپوید باز.

حافظ.


گرت باید نظر کردن بمینو
بسوی مشهد سیّد حسن پو.

ابن یمین .


|| بشتاب رفتن . دویدن . شتافتن و شتابیدن در رفتن . سعی . رفتنی باشد نه بشتاب و نه بنرم . (لغت نامه ٔ اسدی ): الوخد والوخدان و الخده و الوخید؛ پوئیدن شتر. النّسلان ؛ پوئیدن گرگ . خَبب ، خبیب ، خَب ّ؛ پوئیدن یعنی دویدن نرم . الارقال ؛ پوئیدن شتر. (زوزنی ) :
چه پوئی بدینگونه گم کرده راه
بروز سپید و شبان سیاه .

فردوسی .


بپریم و با مرغ جادو شویم
بپوئیم و در چاره آهو شویم .

فردوسی .


بدو گفت مهتر کزیدر بپوی
چنین هم بماهوی سوری بگوی .

فردوسی .


کنون سوی ایران بپوید همی
ز توران سپه رزم جوید همی .

فردوسی .


چنین گفت با خواهران شیر مرد
کزیدر بپوئید بر سان گرد.

فردوسی .


بپویم بگیرم سر راه را
ببینم شما را سر ماه را.

فردوسی .


خداوند خانه بپوئید سخت
بیاویخت آن شیب را بر درخت .

فردوسی .


چنین گفت کامد ز توران سوار
بپویم بگویم به اسفندیار.

فردوسی .


خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
یکایک بنزدفریدون شویم
بدان سایه ٔ فرّ او بغنویم
بپوئید کاین مهتر (ضحاک ) آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است .

فردوسی .


بدو گفت شبگیر از ایدر بپوی
بدان مرزبانان لشکر بگوی .

فردوسی .


بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتیزی به پیش دلیران مپوی .

فردوسی .


بفرمود تا با پیام و درود
فرستاده پوید سوی شاه زود.

فردوسی .


و گر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آنهمه دینار و آنهمه زیور.

عنصری .


اگر چند پوئی و جوئی بسی
ز گیتی بی انده نیابی کسی .

اسدی .


چند پوئی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویائی .

عمعق .


بیاران گفت چون تندر بپویید
مگر فرهاد را جایی بجویید.

نظامی .


چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی .

نظامی .


سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد.

سعدی .


بازدان کز پی چه میپوئی
چون ندانسته ای چه میجوئی .

اوحدی .


ترجمه مقاله