پویان
لغتنامه دهخدا
پویان . (نف ) صفت فاعلی بیان حالت از پوییدن . پوینده . دونده . (صحاح الفرس ) :
نوندی برافکند پویان براه
بنزدیک پیران ایران سپاه .
جوانمرد پویان بگلنار گفت
که اکنون که با رنج گشتیم جفت .
گر آئی بدین جای جویان شده
چنین در تک پای پویان شده .
هوای گریان لؤلؤ فشاند بر صحرا
صبای پویان شنگرف ریخت بر کهسار.
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحده لاشریک له گویان .
نمدها و کرباسهای سطبر
ببندند بر پای پویان هزبر.
مثنوی پویان ، کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید.
روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان . (گلستان ).
|| (ق ) در حال پوییدن :
فرستاد نزدیک افراسیاب
همی تاخت پویان چو کشتی بر آب .
پیاده شد از اسب زوبین بدست
همی رفت پویان بکردار مست .
همی راند پویان براه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز.
وز آن روی رومی سواران شاه
برفتند پویان بدان بارگاه .
همی رفت یکماه پویان براه
چو آمد بدان مرز او با سپاه .
شتابیدگنجور و صندوق جست
بیاورد پویان بمهر درست .
بیامد سخن جوی پویان ز پس
نبد آگه از راز او هیچکس .
همی راند یکماه پویان براه
برنج آمد از راه شاه و سپاه .
زنی با جوالی میان پرز کاه
همی بود پویان میان سپاه .
فرستاد او را پیاده ز راه
بیاورد پویان بپیش سپاه .
برفتند پویان بر شهریار
همه زیج و صلابها بر کنار.
دوان داغ دل خسته ٔ روزگار
همیرفت پویان سوی مرغزار.
چون بره کاید بمادر گوسپند چرخ را
سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده اند.
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان .
زید از پس او چو سایه پویان
وز سایه ٔ او خلاص جویان .
آمد بدیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان .
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان .
دگر روز آمدش پویان بدرگاه
ببوی آنکه تمکینش کند شاه .
|| شتابان . دوان :
جهانجوی پویان ز بردع براند
ز گردان لشکر کسی را نخواند.
برین شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن .
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان براه .
برفتند پویان بکردار غرم
بدان بیشه کش نامور خواند خرم .
چو بشنید پویان بشد پیشکار
بنزد براهام شد کاین سوار.
برین گونه پویان براه آمدند
بهفتم بنزدیک شاه آمدند.
بابانگ و شغب و خروش می آمدند دوان و پویان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 434).
بدان گنج پویان شدم چون عقاب
سوی پشته ٔ مال کردم شتاب .
در ترکیب با کلماتی آورده شود چون : راه پویان . (فردوسی ).
نوندی برافکند پویان براه
بنزدیک پیران ایران سپاه .
فردوسی .
جوانمرد پویان بگلنار گفت
که اکنون که با رنج گشتیم جفت .
فردوسی .
گر آئی بدین جای جویان شده
چنین در تک پای پویان شده .
(گرشاسبنامه ).
هوای گریان لؤلؤ فشاند بر صحرا
صبای پویان شنگرف ریخت بر کهسار.
مسعودسعد.
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحده لاشریک له گویان .
سنائی .
نمدها و کرباسهای سطبر
ببندند بر پای پویان هزبر.
نظامی .
مثنوی پویان ، کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید.
مولوی .
روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان . (گلستان ).
|| (ق ) در حال پوییدن :
فرستاد نزدیک افراسیاب
همی تاخت پویان چو کشتی بر آب .
فردوسی .
پیاده شد از اسب زوبین بدست
همی رفت پویان بکردار مست .
فردوسی .
همی راند پویان براه دراز
چو خورشید تابان بگشت از فراز.
فردوسی .
وز آن روی رومی سواران شاه
برفتند پویان بدان بارگاه .
فردوسی .
همی رفت یکماه پویان براه
چو آمد بدان مرز او با سپاه .
فردوسی .
شتابیدگنجور و صندوق جست
بیاورد پویان بمهر درست .
فردوسی .
بیامد سخن جوی پویان ز پس
نبد آگه از راز او هیچکس .
فردوسی .
همی راند یکماه پویان براه
برنج آمد از راه شاه و سپاه .
فردوسی .
زنی با جوالی میان پرز کاه
همی بود پویان میان سپاه .
فردوسی .
فرستاد او را پیاده ز راه
بیاورد پویان بپیش سپاه .
فردوسی .
برفتند پویان بر شهریار
همه زیج و صلابها بر کنار.
فردوسی .
دوان داغ دل خسته ٔ روزگار
همیرفت پویان سوی مرغزار.
فردوسی .
چون بره کاید بمادر گوسپند چرخ را
سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده اند.
خاقانی .
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان .
نظامی .
زید از پس او چو سایه پویان
وز سایه ٔ او خلاص جویان .
نظامی .
آمد بدیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان .
نظامی .
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان .
نظامی .
دگر روز آمدش پویان بدرگاه
ببوی آنکه تمکینش کند شاه .
سعدی .
|| شتابان . دوان :
جهانجوی پویان ز بردع براند
ز گردان لشکر کسی را نخواند.
فردوسی .
برین شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن .
فردوسی .
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان براه .
فردوسی .
برفتند پویان بکردار غرم
بدان بیشه کش نامور خواند خرم .
فردوسی .
چو بشنید پویان بشد پیشکار
بنزد براهام شد کاین سوار.
فردوسی .
برین گونه پویان براه آمدند
بهفتم بنزدیک شاه آمدند.
فردوسی .
بابانگ و شغب و خروش می آمدند دوان و پویان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 434).
بدان گنج پویان شدم چون عقاب
سوی پشته ٔ مال کردم شتاب .
نظامی .
در ترکیب با کلماتی آورده شود چون : راه پویان . (فردوسی ).