ترجمه مقاله

پویه

لغت‌نامه دهخدا

پویه . [ ی َ /ی ِ ] (اِمص ) اسم از پوییدن . رفتاری متوسط نه آهسته و نه تند. (برهان ). رفتن نه بشتاب و نه نرم . رواغ . (منتهی الارب ). تاخت . بپویه رفتن . پوییدن :
زواره چو بشنید آن پند اوی
بپویه فکند اسپ و بنهاد روی .

فردوسی .


یکی شارسان دید و جای بزرگ
براندند با پویه اسپان چو گرگ .

فردوسی .


تا کی دوم از پویه ٔ او [تو] رسته برسته .

بوطاهر(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


بگرمی چو برق و بنرمی چو ابر
بپویه چو رنگ و به کینه چو ببر.

لبیبی .


تا کیست که بر پشته ٔحرف متشابه
آورد کند اسبش با پویه و جولان .

ناصرخسرو.


روز گذشته را و شب نارسیده را
درهم زنی بپویه ٔ اسبان بادپای .

سوزنی .


چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
بپویه دست برد از ماه و پروین .

نظامی .


درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر می بینم شدن زود.

نظامی .


عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد.

نظامی .


بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.

نظامی .


پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست .

نظامی .


در شب تاریک بدان اتفاق
برق شده پویه ٔ پای براق .

نظامی .


تیز به آن پایه ازو درگذشت
رخش به آن پویه بگردش نگشت .

نظامی .


رقص میدان گشاد و دایره بست
پر درآمد بپای و پویه بدست .

نظامی .


هر دو در پویه گشته بادخرام
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام .

نظامی .


رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بی آگهی .

نظامی .


بپویه سوی کره ٔ نغز خویش
برون آورد ره بهنجار پیش .

نظامی .


پایی که بسی پویه ٔ بیفایده کرده ست
دیریست که در دامن اندوه کشیده ست .

عطار.


دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که ایست .

سعدی .


پویه که این گرگ چو سگ میزند
مرد چنانست که تگ میزند.

امیرخسرو.


غرش تندر ز عکس دود چه جوئی
پویه ٔ آهو ز نقش یوز که دیده .

حاج سید نصراﷲ تقوی .


- امثال :
بَرّه بتک و پویه فربه نگردد . (جامع التمثیل ). اراجیح ؛جنبش شتران در پویه . (منتهی الارب ). ابل مراجیح ؛ شترانی که در پویه دویدن بجنبند. جنب ؛ پویه دویدن . انضاف ؛ پویه دویدن ناقه و پویه دوانیدن . حَفد؛ رفتاری کم از پویه . دألان ؛ پویه ٔ گرگ . تضرع ؛ قریب بپویه دویدن . (منتهی الارب ). || هوا. هوس . آرزو. بویه . اشتیاق . شوق . تمنی . آرزومندی :
ترا پویه ٔ دخت لهراسب خاست
دلت خواهش سام و کابل کجاست .

فردوسی .


مرا پویه ٔ پورگم کرده خاست
به دلسوزگی جان همی رفت خواست .

فردوسی .


کرا پویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی .

دقیقی .


چون مرا پویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و ازین غم برهان .

فرخی .


چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی ز اندامش بپالود
دگر ره زعفرانش ارغوان گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش پویه ٔ دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در پر.

(ویس و رامین ).


دلاور نپذرفت ازو هر چه گفت
که بد دردلش پویه ٔ روی جفت .

اسدی .


بجوشید مغز سپهبد بمهر
بخوناب مژگان بیاراست چهر
کهن پویه ٔ جفت نو باز کرد
هم اندر زمان راه را ساز کرد.

اسدی .


ای در حرم جاه تو امنی که نیاید
از پویه ٔ او خواب خوش آهوی حرم را.

انوری .


رجوع به بویه و یوبه شود. || دونده . دوان چنانکه گویند اسپ راپویه کردم . (غیاث ).
ترجمه مقاله