پژمرده
لغتنامه دهخدا
پژمرده . [ پ َ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) روی بخشکی آورده . خشک شده . پلاسیده . ترنجیده . چین و شکم بهم رسانیده . خوشیده . ذَبِب . بی طراوت :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ ِ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست .
گیاهان ز خشک و ز تر برگزید
ز پژمرده و هرچه رخشنده دید.
چو اندر کنارش پسر مرده شد
گل زندگانیش پژمرده شد.
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت .
هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295). روضه ٔ مکارم پژمرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 443). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند (درختان ) و گاه پژمرده . (گلستان ). || پژمان . افسرده . مغموم . غمناک . غمگین . اندوهگن . اندوهگین . بی رونق . نژند. خسته دل :
به ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی .
تو در جنگ مردان بسنده نه ای
که پژمرده ٔ هیچ زنده نه ای .
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیر سر بود و پژمرده بود.
چنان گشته بی خواب و پژمرده ام
توگوئی که من زنده ٔ مرده ام .
ورا دید پژمرده رنگ رخان
بدیبای زربفت برداده جان [ کذا ] .
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.
چو دانا رخ شاه پژمرده دید
روانش بدرد اندر آزرده دید.
برادر چو طلحند را مرده یافت
رخ لشکر از درد پژمرده یافت .
چو باشد کجا باشد آن روزگار
که پژمرده گردد رخ شهریار.
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم .
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی .
وزآن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همی گونه پژمرده دید.
کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.
چون بگوش آید از بربطی آن راهک نو
روی پژمرده ت چون گل شود و طبع گیا.
- پژمرده دل ؛ افسرده . خسته دل . اندوهگن . پژمان .
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
رودکی .
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ ِ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از لغت نامه ٔ اسدی ).
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست .
فردوسی .
گیاهان ز خشک و ز تر برگزید
ز پژمرده و هرچه رخشنده دید.
فردوسی .
چو اندر کنارش پسر مرده شد
گل زندگانیش پژمرده شد.
فردوسی .
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت .
اسدی .
هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295). روضه ٔ مکارم پژمرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 443). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند (درختان ) و گاه پژمرده . (گلستان ). || پژمان . افسرده . مغموم . غمناک . غمگین . اندوهگن . اندوهگین . بی رونق . نژند. خسته دل :
به ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی .
فردوسی .
تو در جنگ مردان بسنده نه ای
که پژمرده ٔ هیچ زنده نه ای .
فردوسی .
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیر سر بود و پژمرده بود.
فردوسی .
چنان گشته بی خواب و پژمرده ام
توگوئی که من زنده ٔ مرده ام .
فردوسی .
ورا دید پژمرده رنگ رخان
بدیبای زربفت برداده جان [ کذا ] .
فردوسی .
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.
فردوسی .
چو دانا رخ شاه پژمرده دید
روانش بدرد اندر آزرده دید.
فردوسی .
برادر چو طلحند را مرده یافت
رخ لشکر از درد پژمرده یافت .
فردوسی .
چو باشد کجا باشد آن روزگار
که پژمرده گردد رخ شهریار.
فردوسی .
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم .
فردوسی .
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی .
فردوسی .
وزآن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همی گونه پژمرده دید.
فردوسی .
کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.
فردوسی .
چون بگوش آید از بربطی آن راهک نو
روی پژمرده ت چون گل شود و طبع گیا.
ناصرخسرو.
- پژمرده دل ؛ افسرده . خسته دل . اندوهگن . پژمان .