ترجمه مقاله

پیازی

لغت‌نامه دهخدا

پیازی . (ص نسبی ) منسوب به پیاز. || آلوده به پیاز. || برنگ پوست پیاز سرخ . برنگ پوست سرخ بعضی پیازها. پیازکی . چیزیکه رنگ پیاز داشته باشد چون لعل پیازی و اشک پیازی . (آنندراج ).
- اشک پیازی ؛ اشک خونین :
تا چشم تو آراسته ٔ سرمه ٔ ناز است
از دیده ٔ عشاق دهد اشک پیازی .

علی خراسانی .


- پوست پیازی ؛ سخت بی دوام و نازک . رجوع به پوست شود.
- لعل پیازی ؛ پیازکی . نوعی گوهر. نوعی لعل قیمتی . (برهان ) :
اشکم از شوق تو چون لعل پیازی وانگهی
تو بطیبت مر مرا هر لحظه می کوبی چو سیر.

رضی نیشابوری .


دریای گندنارنگ از تیغ شاه گلگون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش .

خاقانی .


|| (اِ) نوعی از گرز و آن چنانست که چند گوی فولادی را بچند زنجیر کوتاه مضبوط کرده بدسته ای از چوب محکم نصب کنند و آن را بترکی چوکن گویند. (برهان ).پیازکی . || جگر و شش گوسفند که با پیاز بسیار سرخ کنند و بخورند. (فرهنگ نظام ).
ترجمه مقاله