ترجمه مقاله

پیام

لغت‌نامه دهخدا

پیام . [ پ َ ] (اِ) رسالت . پیغام . (جهانگیری ). خبر و پیغام . (برهان ). از زبان کسی چیزی گفتن و آن را پیغام زبانی هم میگویند و پیغام کاغذی ، پیغامی که بوسیله ٔ مکتوب ادا کنند. (آنندراج ). در تداول امروزی شفاهاً بوساطت کسی گفتاری را بسومی فرستادن است لکن در قدیم این لفظ عام بوده است از کس و نامه . صاحب آنندراج آرد: پیام با گزاردن و کردن و دادن و رسانیدن و آمدن و آوردن و بردن مستعمل است و شواهدی ذکر کند. الوک . (منتهی الارب ) :
نزد آن شاه زمین دادش پیام
داروئی فرمای زامهران بنام .

رودکی .


خرزاسب را از آن (از نامه ٔ گشتاسب ) خشم آمدو نامه ای کرد بگشتاسپ در جواب نامه ٔ او و اندر آن پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
پیامیست از مرگ موی سفید
ببودن چه داری تو چندین امید.

فردوسی .


هم آنگه چو بنشست بر پای خاست
پیام سکندر بیاراست راست .

فردوسی .


کجا خود پیام آرداز خویشتن
چنان شهریاری سر انجمن .

فردوسی .


پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.

فردوسی .


پیام درشت آوریدم بشاه
فرستنده پرخشم و من بیگناه .

فردوسی .


برآشفت از آوازش اسفندیار
پیامی فرستاد زی گرگسار.

فردوسی .


وز آن پس فرستیم یک یک پیام
مگر شهریاران بیابند کام .

فردوسی .


جهان بد به آرام زآن شادکام
ز یزدان بدو نوبنو بد پیام .

فردوسی .


یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی بکردار غرنده میغ.

فردوسی .


بیامدسپهبد بکردار باد
بکاوس یکسر پیامش بداد.

فردوسی .


بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان .

فردوسی .


بیامد بنزدیک دستان سام
بیاورد از آن نامداران پیام .

فردوسی .


پیامی همی نزد قیصر برم
چو پاسخ دهد نزد مهتر برم .

فردوسی .


پیامی فرستاد پرموده را
مر آن مهتر کشور و دوده را.

فردوسی .


چو آمدفرستاده گفت این پیام
چو بشنید ازو مرد جوینده نام .

فردوسی .


فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام .

فردوسی .


نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار.

فردوسی .


برین نیز هر چند می بنگرم
پیام تو باید بر خواهرم .

فردوسی .


از ایران یکی کهترم چون سمن
پیام آوریده بشاه یمن .

فردوسی .


چو بشنیددایه ز دختر پیام
سبک رفت و میزد بره تیز گام .

فردوسی .


ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی ز من بر بشاه گزین .

فردوسی .


پیام بزرگان بخاقان بداد
دل شاه توران ازآن گشت شاد.

فردوسی .


بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بودش پیام .

فردوسی .


پیام گرانمایه قیصر بداد
فرستاده خود با خرد بود و داد.

فردوسی .


پیام من این است سوی جهان
بنزد کهان و بنزد مهان .

فردوسی .


گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت .

منوچهری .


از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی .

منوچهری .


چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد
ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد.

ناصرخسرو.


ایزد پیام داد ترا: کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام .

ناصرخسرو.


رو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.

ناصرخسرو.


حکمت بشنو ز حجت ایرا کو
هرگز ندهد پیام درگاهی .

ناصرخسرو.


عقل چه آورد ز گردون پیام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام .

ناصرخسرو.


گفتیی هریک رسولست از خدا
سوی ما و نورهاشان چون پیام .

ناصرخسرو.


نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام .

انوری .


صد هزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تواند.

عطار.


مرا خیال تو باﷲ که غمگسارتر از تست
خیال باز مگیر ار پیام بازگرفتی .

خاقانی .


خضر از زبان کعبه پیامم رساند و گفت
احسانش رد مکن که ولی نعمت منست .

خاقانی .


کآفتاب از پیام حالی زر
نکند با هزار ساله مسیر.

خاقانی .


جبریل که این پیام بشنید
جانی ستد از زبان کعبه .

خاقانی .


پیش پیام و نامه ات طوفان گریست چشمم
چندین بگرد موئی طوفان چگونه باشد.

خاقانی .


چشم براهم مرا از تو پیامی رسد
وز می وصل تو لب بر لب جامی رسد.

خاقانی .


گاهی بدست خواب پیام خیال ده
گه بر زبان باد سلام وفا فرست .

خاقانی .


آمد نفس صبح و سلامت برسانید
بوی توبیاورد و پیامت برسانید.

خاقانی .


پیش پیام و نامه ات بر خاک بازغلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد.

خاقانی .


پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار
بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار.

خاقانی .


گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد.

خاقانی .


پیام داد بدرگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم .

خاقانی .


گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا
آنروز کامدش ز رسول اجل پیام .

خاقانی .


موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام .

نظامی .


بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری بلیلی بگوی .

سعدی .


گر نیاید بگوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس .

سعدی .


بهر این گفت آن رسول خوش پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام .

مولوی .


سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت
ناگه از گوشه ای آمد که گزارد پیغام
چون میان من و تو هیچ نمیگنجد موی
خود چه حاجت که بحاجت دهی البته پیام .

سلمان ساوجی .


آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار وخط دلبر آمدی .

حافظ.


بجان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست .

حافظ.


عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه بنامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی .

حافظ.


جان بر قدمش بباید افشاند
پیکی که ازو دهد پیامی .

یغما.


آورد پیامی که ازان روز که رفتی
در خانه ٔ ما بیش نه دودست و نه چرغند.

؟ (از آنندراج ).


|| نزد صوفیه اوامر و نواهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
ترجمه مقاله