ترجمه مقاله

پیرا

لغت‌نامه دهخدا

پیرا. (نف مرخم ) صفت فاعلی دائمی از پیراستن . مخفف پیراینده . پیراینده . که پیراید. یعنی کم کننده از چیزی برای زینت . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید: بمعنی پیراینده و آن کسی است که چیزی را کم کند بواسطه ٔ خوش آیندگی همچون دلاک و سرتراش که موی زیادتی را بسترد و باغبان که شاخهای زیادتی را ببرد، برخلاف مشاط که چیزی بیفزاید و آن را آراستن گویند چنانکه شبی ایاز در حالت مستی به امر سلطان محمود زلف خود ببریدعلی الصباح سلطان بخود آمد و بس دلتنگ شد حکیم عنصری به این رباعی سلطان را بر سر عیش آورد :
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
روز طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است .
و این دو را پیرایه و آرایش نیز گویند و هر دو بمعنی امر نیز آید یعنی بپیرا یا بیارای . (آنندراج ) :
برده رضوان بهشت از پی پیوندگری
از تو آن فضله که انداخته بستان پیرا.

انوری .


که تا روشنک را چو روشن چراغ
بیارند با باغ پیرای باغ .

نظامی .


منم سرو پیرای باغ سخن
بخدمت کمر بسته چون سرو بن .

نظامی .


این کلمه را ترکیباتی است چون :
آذرپیرا. بستان پیرا. پوست پیرا. پوستین پیرا. چمن پیرا. سروپیرا. کارپیرا ناخن پیرا :
آتش بسته گشاید همه کار
کارپیرای تو زر بایستی .

خاقانی (دیوان ص 879).


|| برنده . (شرفنامه ٔ منیری ). || (فعل امر) امر از پیراستن . (برهان ). بپیرای . (آنندراج ). || (ن مف مرخم ) ساخته و پرداخته . (آنندراج ). || (اِمص ) ساختن و پرداختن و منقح کردن و چیزی را از عیب خالی نمودن . (برهان ).
ترجمه مقاله