ترجمه مقاله

پیرانه

لغت‌نامه دهخدا

پیرانه . [ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) منسوب به پیر. چون پیر :
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند.

خاقانی .


پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش .

نظامی .


جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای .

نظامی .


برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت .

سعدی .


|| در پیری .
- پند پیرانه ؛ رای پیرانه ، خردمندانه . نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار :
یکی پند پیرانه بشنو ز من
ایا نامور رستم پیلتن .

فردوسی .


نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی رای پیرانه افکند بن .

فردوسی .


زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.

ناصرخسرو.


پدر کز من روانش باد پرنور
مرا پیرانه پندی داد مشهور.

نظامی .


شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.

سعدی .


یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.

سعدی .


جهاندیده ٔ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.

سعدی .


مرا پیرانه پندی داد وبگذشت .

سعدی .


- امثال :
کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو .
ترجمه مقاله