پیرخر
لغتنامه دهخدا
پیرخر. [ خ َ ] (اِ مرکب ) خرپیر. خر بزادبرآمده ٔ درازگوش سالخورده . خر کهنسال :
چه کوشش کند پیر خر زیربار
تو میرو که بر بادپائی سوار.
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن ، هی پیرخر، ای پیرخر.
- امثال :
پیرخراگر بار نبرد راه بخانه بَرد .
|| پیر خر؛ (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سالخورده ٔ نادان . کهنسال ِ بیخرد.
چه کوشش کند پیر خر زیربار
تو میرو که بر بادپائی سوار.
سعدی .
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن ، هی پیرخر، ای پیرخر.
مولوی .
- امثال :
پیرخراگر بار نبرد راه بخانه بَرد .
|| پیر خر؛ (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سالخورده ٔ نادان . کهنسال ِ بیخرد.