ترجمه مقاله

پیره

لغت‌نامه دهخدا

پیره . [ رَ / رِ ] (اِ) پیر. قائم مقام و خلیفه و مرشد. خلیفه و جانشین مشایخ و ارباب طریقت و خانقاه نشین باشد. (برهان ). خلیفه ٔ مشایخ و ارباب طریقت را گویند و چون یکی از مریدان بی طریقتی کند او را چوب طریق بزند. (جهانگیری ) :
از صد سخن پیره ، یک حرف مرا یادست
گیتی نشود ویران تا میکده آبادست .

(از انجمن آرا) (از آنندراج ).


|| (ص ) پیر. مقابل جوان . (شرفنامه ) :
تو دادی مرا دست بر جادوان
سر بخت پیره تو کردی جوان .

فردوسی (از شرفنامه ).


امیرمسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام ، در وقت پیره فراش بیامد و پیغام غلامان محمودی بیاورد. (تاریخ بیهقی ص 16 چ ادیب ).
جهان پیر برنا شد ز عشق این جوانمردان
زهی چرخ و زمین خوش که آن پیرست و این پیره .

مولوی .


- پیره گرامی ؛ کنایه از حضرت نخستین خرد است یعنی عقل اول . (آنندراج ).
ترجمه مقاله