پیوسته شدن
لغتنامه دهخدا
پیوسته شدن . [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مقابل گسسته شدن . وصل . (تاج المصادر). صلة. (تاج المصادر بیهقی ). ایتلاف . (تاج المصادر). بی فاصله شدن . متصل شدن .پیاپی شدن . علی الدوام شدن . برقرار شدن :
چو رزمش بدینگونه پیوسته شد
ز تیر دلیران تنش خسته شد.
از ایرانیان بیشتر خسته شد
وزآن روی پیکار پیوسته شد.
شدند آن زمین شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامه ٔ مهتران .
چو زینگونه آواز پیوسته شد
دل کهرم از پاسبان خسته شد.
چو رزم یلان سخت پیوسته شد
سیاوش بجنگ اندرون خسته شد.
از ایران به او نامه پیوسته شد
به ما بردر شهر او بسته شد.
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
بخاک اندر آردسرت ناگهان .
وزآنسوی پیوسته شد ده به ده
به هر ده یکی نامبردار مه .
دد از تیر گشتاسپی خسته شد
دلیریش با درد پیوسته شد.
خور وماه با هم چو پیوسته شد
دل هر دو بر یکدگر بسته شد.
چو کاوس بر خیرگی بسته شد
به هاماوران رای پیوسته شد.
جنگی پیوسته شد، جنگی سخت بنیرو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466).
هرگز آشنایی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش .
زر و سیم و گوهر شد و کان عالم
چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان .
پیوسته شدم نسب به یمگان
کز نسل قبادیان گسستم .
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد.
التساق ، التزاق ؛ پیوسته شدن بچیزی . التحام ؛ پیوسته شدن جنگ و جراحت . اردان ، اردام ؛پیوسته شدن تب . التیام ؛ پیوسته شدن با یکدیگر. اشجام ، دیم ؛ پیوسته شدن باران . (تاج المصادر). || واصل شدن . رسیدن :
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو
کسی را نبد با جهاندار تاو.
برین گونه چون نامه پیوسته شد
ز خون ریختن شاه دلخسته شد.
بدان بخردان کارها بسته شد
ز هر کشوری نامه پیوسته شد.
|| منظوم شدن :
حدیث پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد جان و مغز آکند.
- پیوسته شدن کار ؛ انتظام یافتن آن . منتظم شدن امر (زمخشری ). مستقیم شدن کار. سرگرفتن آن . (فهرست ولف ) :
بدانگه که پیوسته شد کارشان
به هم درکشیدند بازارشان .
فلک ها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
|| جنگ درگرفتن : تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). اتصال ؛ پیوسته شدن کار. (تاج المصادر بیهقی ).
- پیوسته شدن مهر ؛ برسر مهر آمدن :
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
چو رزمش بدینگونه پیوسته شد
ز تیر دلیران تنش خسته شد.
فردوسی .
از ایرانیان بیشتر خسته شد
وزآن روی پیکار پیوسته شد.
فردوسی .
شدند آن زمین شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامه ٔ مهتران .
فردوسی .
چو زینگونه آواز پیوسته شد
دل کهرم از پاسبان خسته شد.
فردوسی .
چو رزم یلان سخت پیوسته شد
سیاوش بجنگ اندرون خسته شد.
فردوسی .
از ایران به او نامه پیوسته شد
به ما بردر شهر او بسته شد.
فردوسی .
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
بخاک اندر آردسرت ناگهان .
فردوسی .
وزآنسوی پیوسته شد ده به ده
به هر ده یکی نامبردار مه .
فردوسی .
دد از تیر گشتاسپی خسته شد
دلیریش با درد پیوسته شد.
فردوسی .
خور وماه با هم چو پیوسته شد
دل هر دو بر یکدگر بسته شد.
فردوسی .
چو کاوس بر خیرگی بسته شد
به هاماوران رای پیوسته شد.
فردوسی .
جنگی پیوسته شد، جنگی سخت بنیرو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466).
هرگز آشنایی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش .
ناصرخسرو.
زر و سیم و گوهر شد و کان عالم
چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان .
ناصرخسرو.
پیوسته شدم نسب به یمگان
کز نسل قبادیان گسستم .
ناصرخسرو.
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد.
مولوی .
التساق ، التزاق ؛ پیوسته شدن بچیزی . التحام ؛ پیوسته شدن جنگ و جراحت . اردان ، اردام ؛پیوسته شدن تب . التیام ؛ پیوسته شدن با یکدیگر. اشجام ، دیم ؛ پیوسته شدن باران . (تاج المصادر). || واصل شدن . رسیدن :
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو
کسی را نبد با جهاندار تاو.
فردوسی .
برین گونه چون نامه پیوسته شد
ز خون ریختن شاه دلخسته شد.
فردوسی .
بدان بخردان کارها بسته شد
ز هر کشوری نامه پیوسته شد.
فردوسی .
|| منظوم شدن :
حدیث پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد جان و مغز آکند.
فردوسی .
- پیوسته شدن کار ؛ انتظام یافتن آن . منتظم شدن امر (زمخشری ). مستقیم شدن کار. سرگرفتن آن . (فهرست ولف ) :
بدانگه که پیوسته شد کارشان
به هم درکشیدند بازارشان .
فردوسی .
فلک ها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
فردوسی .
|| جنگ درگرفتن : تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). اتصال ؛ پیوسته شدن کار. (تاج المصادر بیهقی ).
- پیوسته شدن مهر ؛ برسر مهر آمدن :
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
فردوسی .