ترجمه مقاله

پیوست

لغت‌نامه دهخدا

پیوست . [ پ َ / پ ِ وَ ] (ن مف مرخم ، ق ) مخفف پیوسته . همیشه . دایم . دایماً :
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را.

ناصرخسرو.


لیک رازی است در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست .

سنائی .


تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین
ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم .

سوزنی .


برین بود و برین بوده ست پیوست .

سوزنی .


ای که خواهی توانگری پیوست
تا ازآن ره رسی به مهتریی .

رشید وطواط.


از نسیم شمایلت پیوست
در خوی خجلت است آهوی چین .

ظهیرالدین فاریابی .


خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست .

خاقانی .


بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست .

خاقانی .


سلطان پیوست آن [سر ابریق باباطاهر] در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی . (راحةالصدور راوندی ).
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نا اهل و اهلی میزنم دست .

نظامی .


طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
ببیماری بدیگر کس دهد دست .

نظامی .


ازآن بد نقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست .

نظامی .


ببزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته ٔگل دست بر دست .

نظامی .


وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست .

نظامی .


از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست .

نظامی .


مرا شیرین بدان خوانند پیوست
که بازیهای شیرین آرم از دست .

نظامی .


هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست .

نظامی .


بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست .

نظامی .


من زین دو علاقه ٔ قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست .

نظامی .


آنجا که خرابیست پیوست
هم رسم عمارتی دراو هست .

نظامی .


او را بر خویش خواند پیوست
هر ساعت سود بر سرش دست .

نظامی .


بگذار این همه را گر بتکلف شنوی
نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست .

شمس الدین کیشی .


پیوست کسی خوش نبود در عالم
جز ابروی یار من که پیوسته خوش است .

(از انجمن آرا).


|| دائم . مدام :
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی .

عطار (اسرارنامه ).


|| مرکب ، مقابل بسیط. (آنندراج ). در این معنی برساخته ٔ دساتیر است . رجوع بحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین شود. || با صله ٔ «باء» بمعنی متصل . (آنندراج ) :
مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر.

معزی .


- پیوست این نامه ؛ بضمیمه ٔ آن .
|| با کلماتی ترکیب شود چون : خداپیوست ؛ ملحق بخدا. متصل بحق :
پست منگر هان و هان این بست را
بنگر آن فضل خداپیوست را.

مولوی .


|| (فعل ) فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن . رجوع به شواهد پیوستن شود. || (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال . (فرهنگ نظام ): چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست . (کلیله و دمنه ).
ترجمه مقاله