ترجمه مقاله

پیچ و تاب

لغت‌نامه دهخدا

پیچ و تاب . [ چ ُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خطل . (منتهی الارب ).خم و شکن . گردش چیزی بدور خود چون موی :
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بی نور و تاب .

ناصرخسرو.


تاب و نور از روی من میبرد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب .

ناصرخسرو.


عشق بی باک مرا در رگ جان افکندست
پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید.

صائب .


اهل معنی میزنند از غیرت من پیچ و تاب
مصرعی را میکند گر سرو موزون از من است .

صائب .


مژده از گنج دلم خشت سرخم می کند
مار زهرآگین فرقت پیچ و تابی میزند.

شفائی .


عاشق دیوانه چون خواهد که بیند روی یار
زلف او آشفته گشت و پیچ و تابی میزند.

اسیر لاهیجی .


- بپیچ و تاب افکندن (افتادن ) ؛ پیچان گشتن یا گردانیدن از درد و رنج .
ترجمه مقاله