ترجمه مقاله

پیکان

لغت‌نامه دهخدا

پیکان . [ پ َ/ پ ِ ] (اِ) نصل . معبله .حداة. یاروج . آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه . فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه ، مقابل سنان که آهن بن نیزه است :
بپوشیده شد چشمه ٔ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب .

دقیقی .


بچابکی بر بایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال .

منجیک .


تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت .

فردوسی .


برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.

فردوسی .


زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.

فردوسی .


یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.

فردوسی .


که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.

فردوسی .


ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب .

فردوسی .


که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم .

فردوسی .


ز پیکان الماس وپرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب .

فردوسی .


همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.

فردوسی .


خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.

فردوسی .


بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده بخاک .

فردوسی .


کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانْش را داده بد زهر شیر.

فردوسی .


نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون .

فردوسی .


بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.

فردوسی .


خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .

فردوسی .


سنان چه باید بر نیزه ٔ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان .

فرخی .


چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.

عنصری .


چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان
هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال .

زینتی (زینبی ).


کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.

اسدی (لغت فرس ص 298).


بپیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.

ناصرخسرو.


ورتو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند.

ناصرخسرو.


که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.

ناصرخسرو.


نبینی که بدْرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان .

ناصرخسرو.


ز بیم تیغ او گشتی به هیجا
ضمیر اندر دل بدخواه پیکان .

ناصرخسرو.


هر عیبه را ز جوشن اقوالت
دارم ز علم ساخته پیکانی .

ناصرخسرو.


کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را.

ناصرخسرو.


و کمان وی [گیومرث ] بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونه ٔ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان . (نوروزنامه ).
بر لب جام عطا آب حیات
بر سر تیر قضا پیکانی .

سیدحسن غزنوی .


حامی تیر ار شودکلکت نترسد ز احتراق
بگذرداز قرص خور چون از هدف پیکان تیر.

سوزنی .


ترکان غمزه ٔ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی .

خاقانی .


نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان ، هم سر پیکان اسد.

خاقانی .


سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی ِ کار دین پیکار تو عالم را.

خاقانی .


باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.

خاقانی .


در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلام پیکان است .

خاقانی .


به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان .

خاقانی .


هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد
در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد.

خاقانی .


از قبضه ٔ کمان فلک بر دلم بقهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم .

خاقانی .


آیینه بردار و ببین ، آن غمزه ٔ بحرآفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده .

خاقانی .


شمشیر او قصار کین ، شسته بخون روی زمین
پیکان او خیاط دین ، دلدوز کفار آمده .

خاقانی .


بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی .

خاقانی .


زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند.

خاقانی .


آه من سازد آتشین پیکان
تا درین دیو گوهر اندازد.

خاقانی .


چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید.

خاقانی .


ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند
برقها زآیینه ٔ برگستوان افشانده اند.

خاقانی .


پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را.

خاقانی .


غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه .

خاقانی .


ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.

خاقانی .


ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ .

نظامی .


خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
بپیکان لعل پیکانی همی سفت .

نظامی .


گل چو سپر خسته ٔ پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش .

نظامی .


من و زین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن ...

نظامی .


در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.

نظامی .


جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی .

مجیر بیلقانی .


پیکان تیر غمزه ٔ تو در دل منست
ور نیست باورت ز من اینک بیار دست .

کمال اسماعیل .


و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی ؟ (جهانگشای جوینی ).
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.

سعدی .


بسرت کز سر پیمان محبت نروم
ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم .

سعدی .


ندیدمْش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست .

سعدی .


پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان ).
هرآن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری
بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی .

سلمان .


پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل .

(از العراضه ).


خود ناگرفته پند، مده پند دیگران
پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان .
قطع؛ پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبلة؛ پیکان پهن دراز. نصل ٌ مطحر؛ پیکان دراز. مشفص ؛ پیکان پهن یا دراز.قهوبة؛ پیکان سه شاخه . نصل محیق ؛ پیکان باریک و تیز.طمیل ، شرحاف ؛ پیکان پهن . (منتهی الارب ). عبل ؛ پیکان پهن بر تیر نشاندن . (تاج المصادر بیهقی ). زج ؛ پیکان تیز. سیحف ؛ پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع ؛ پیکان پهن دراز. سریه ؛ پیکان خُرد گِرد. قتر؛ نوعی از پیکان تیر. سرسور؛ پیکان دوک . سرو؛ تیر پهن و پیکان دراز. سلمج ؛پیکان دراز باریک . قطبة؛ پیکان هدف . سلوف ؛ پیکان دراز. سلط؛ پیکان هموار. سلاء، سلاءة؛ نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب ؛ پیکان تنک . نضی ؛ پیکان تیر.درعیة؛ پیکانی که در زره درآید. جماح ، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل ، نصلان ؛ پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی . نحیض ؛ پیکان باریک تیز. عبد؛ پیکان کوتاه پهن . جبل ؛ پیکان از آهن نرم . اعجف ؛ پیکان باریک . فراغ ؛ پیکانهای پهن . هادی ؛ پیکان تیر. هلال ؛ پیکان دوشاخه . (منتهی الارب ).
- الماس پیکان ؛ دارای پیکانی چون الماس از سختی :
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
بچرخ اندرون راندم بیدرنگ .

فردوسی .


- پولادپیکان ؛ دارای پیکانی از فولاد :
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولادپیکان خدنگ .

فردوسی .


- پیکان برکشیدن ؛ بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن :
محب صادق اگر صاحبش بتیر زند
محبتش نگذارد که برکشد پیکان .

سعدی .


به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم
اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا.

لسانی .


ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق
غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم .

طالب آملی .


- پیکان دوشاخ :
پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.

خاقانی .


- پیکان مقراضه ؛ یعنی دوشاخه ، پیکانه ٔ دوشاخه . (آنندراج ). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان ) :
شاه را دیدم درو [در صیدگه ] پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.

خاقانی .


- تیز پیکان ؛ رجوع به همین کلمه شود.
- دوپیکان ؛ دوشاخ . هلال :
دوپیکان بترکش یکی تیر داشت
بدشت اندر از بهر نخجیر داشت .

فردوسی .


صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه ،و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست :
تا بمژگان تو گردد آشنا
دیده را بر نیش پیکان میزنم .

عرفی .


نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید
بکشت سینه ٔ ما سبز تخم پیکان شد.

دانش .


بسکه تیرغمزه ٔ آن شوخ مطرب خورده ام
همچو قانون پهلوم از غنچه ٔ پیکان پر است .

مفید بلخی .


زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را
برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را.

مفید بلخی .


از آن سبب شده پروانه ٔ چمن بلبل
که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش .

مفید بلخی .


بجای شمع گذارید تیر قاتل را
بس است شعله ٔ پیکان چراغ تربت ما.

مفید بلخی .


و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است :
همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد.

وحشی .


از فغانم ناله ٔ زنجیر می آید بگوش
در فضای سینه ٔ من بس که پیکان چیده است .

صائب .


بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من
بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد.

ظهوری .


ترجمه مقاله