ترجمه مقاله

پی کوب

لغت‌نامه دهخدا

پی کوب . [ پ َ / پ ِ ] (ن مف مرکب ) لگدمال . لگدکوب . پای خست . پی خست : از بس که همه روز کاروان سودای فاسد بر من گذرد از سینه ٔ تو جمله ٔ نیات خیر و اوصاف پسندیده ٔ ترا پی کوب کردند. (کتاب المعارف ) و زمین پی کوب دل ما را مزین بخضر طاعت گردان . (کتاب المعارف ).آخر بنگر که خاک تیره ٔ پی کوب کرده را بشکافتیم و سبزه ٔ جانفزا رویاندیم . (کتاب المعارف ). زنهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری ، اگر هر کس در آید و همچون زمستان پی کوب کند ترا چه حاصل آید. (کتاب المعارف ).
ترجمه مقاله