ترجمه مقاله

چمیدن

لغت‌نامه دهخدا

چمیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) بمعنی خرامان براه رفتن باشد. (برهان ). بناز و تکبر رفتن . (صحاح الفرس ). بمعنی خرامیدن .(انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ) (غیاث ). روان شدن ازروی تکبر و خرامان براه رفتن . (ناظم الاطباء). با ناز و کرشمه و چم و خم راه رفتن و خرامیدن . راه رفتن سلانه سلانه . مغرورانه و نرم نرمک گام برداشتن . در گردشگاهها به آهستگی رفتن و سیر و تماشا کردن :
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر خویشتن تاجرا پروریم .

فردوسی .


بباغی که دل گوید ای تن درین چم
بباغی که تن گوید ای دل درین چر.

فرخی .


تا بچرد رنگ در میانه ٔ کهسار
تا بچمد گور در میانه ٔ فدفد.

منوچهری .


ماه فروردین بگل چم ماه دی بر باد رنگ
مهرگان بر نرگس و ماه دگر بر سوسنه .

منوچهری .


آمد نوروز ماه با گل سوری بهم
باده ٔ سوری بگیر بر گل سوری بچم .

منوچهری .


نایب گل چون تویی ساقی مل هم تو باش
جام چمانه بده بر چمن جان بچم .

خاقانی .


در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند.

نظامی .


یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم .

سعدی .


کبک اینچنین نرود سرو اینچنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری .

سعدی .


همی گفت و در روضه ها میچمید
کز آن خار بر من چه گلها دمید.

سعدی .


نزیبد ترا با جوانان چمید
که بر عارضت گَرد پیری دمید.

سعدی .


چمان چو من به چمن باچمانه چم ، بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین .

سلمان ساوجی .


رجوع به چمن ، چمان و چمیده شود.
|| بمعنی میل کردن و برگشتن و پیچ و خم خوردن هم آمده است . (برهان ). میل کردن و پیچ و خم خوردن در راه رفتن . (ناظم الاطباء). بدن را بچپ و راست خم کردن و پیچ و تاب دادن در راه رفتن . کج مج شدن در حرکت . راه رفتن به روش مستان و تلوتلو خوردن . مطلق راه رفتن و حرکت کردن . مقابل خسبیدن و نشستن . حرکت کردن و از پای ننشستن :
چرا همی نچمم تا کند چرا تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم .

رودکی .


هرکه چمد چرد و هرکه خسبد خواب بیند. (قابوسنامه ).
چو ایدر نخواهی همی آرمید
بباید چرید و بباید چمید.

فردوسی .


ولیکن بدوزخ چمیدن بپای
بزرگان پیشین ندادند رای .

فردوسی .


برسمی که بودش فرودآورید
جهاندار پیش سپهبد چمید.

فردوسی .


بچر کت عنبرین بادا چراگاه
بچم کت آهنین بادا مفاصل .

منوچهری .


برفتن برآورده پر مرغ وار
همه ره چمیده بسینه چو مار.

اسدی .


نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر بچم وز بهر حکمت چم .

ناصرخسرو.


چمیدن به نیکیت باید، که مرد
ز نیکی چرد چون به نیکی چمد.

ناصرخسرو.


در جهان دین بر اسب دل سفر بایدت کرد
گر همی خواهی چریدن مر ترا باید چمید.

ناصرخسرو.


گر از دین و دانش چرا بایدت
سوی معدن دین و دانش بچم .

ناصرخسرو.


رجوع به چم و چمیده شود. || بالیدن و قد کشیدن و جلوه گری کردن :
جهاندار گیتی چنین آفرید
چنان کو چماند بباید چمید.

فردوسی .


چو باد صبابر درختان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد.

سعدی .


خوش نازکانه میچمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی .

حافظ.


اگر سر آن را ببرند [ درخت انجیر را ] یا سرما آن را خشک گرداند باز از بیخ بچمد و ارتفاع نیکو دهد. (فلاحتنامه ). || جولان دادن در میدان جنگ و هم نبرد خواستن و حمله کردن . سواره یا پیاده در رزمگاه پیش صفوف دشمن ، خودنمایی کردن و مبارز طلبیدن و حمله آغازیدن :
ور ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد درصف کارزار.

فردوسی .


که من دانم اکنون جز او نیست این
که یارد چمیدن بدین دشت کین .

فردوسی .


چون خواجه ترا کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی .

مسعودسعد.


رجوع به چم و چمان شود. || تافتن . || راغب شدن . || پیچیدن . (ناظم الاطباء). پیچ و تاب خوردن :
گهی زیر چنگال مرغ اندرون
چمیدن بخاک و مزیدن بخون .

فردوسی .


|| کج کردن . || شراب آشامیدن . (ناظم الاطباء).
- اندرچمیدن ؛ بمعنی گذشتن . سپری شدن :
چو بهری ز تیره شب اندرچمید
کی نامور پیش یزدان خمید.

فردوسی .


- || یرش بردن و تاخت آوردن :
چو باد سپیده دمان بردمد
سپه جمله باید که اندرچمد.

فردوسی .


ترجمه مقاله