چهارخایه
لغتنامه دهخدا
چهارخایه . [ چ َ / چ ِ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) که خایه چهار دارد. || مجازاً جگرآور. دلیر. گندآور. خایه دار. نرمنش . مرد مرد :
گر کنده ٔ بینی ترا تخته کنند
هر در که از او کنند یک لخته کنند
تا کی بود این چهارخایه زینسان
خوب است که بینی ترا اخته کنند.
|| پردلی درشکار. (اشتینگاس ). || ستیزه جو. جنگخواه . جنگ آرزو (اشتینگاس ). || زن باره . (اشتینگاس ).
گر کنده ٔ بینی ترا تخته کنند
هر در که از او کنند یک لخته کنند
تا کی بود این چهارخایه زینسان
خوب است که بینی ترا اخته کنند.
شرف الدین شفائی .
|| پردلی درشکار. (اشتینگاس ). || ستیزه جو. جنگخواه . جنگ آرزو (اشتینگاس ). || زن باره . (اشتینگاس ).