ترجمه مقاله

چهره

لغت‌نامه دهخدا

چهره . [ چ ُ / چ ِ رَ / رِ ] (اِ) پسر ساده ٔ امرد. (برهان ). غلام و پسر ساده . (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نوکر. ملازم . وبه این معنی هندی است . (از برهان ). ملازم امرد و نوکر. (ناظم الاطباء) : خواجه نظام الملک در بیرون بارگاه سلطان ملکشاه چهره ٔ حسن (حسن صباح ) را که اوراق مذکور در دست داشت گفت که این اوراق به من (خواجه نظام الملک ) نمای تا ببینم که چگونه دفتری مرتب ساخته است و چهره را از التماس خواجه حیا مانع آمد دفتر به دستش داد و نظام الملک در آن اوراق نگریست و برتنقیح و تهذیب آن وقوع (وقوف ) یافت و آن را بر زمین زد چنانکه از هم فروریخت و گفت مهملی چند در این دفتر نوشته شده است و چهره آن اوراق را بی ملاحظه ٔ ترتیب فراهم آورد. (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 2 صص 464- 463). و چهره ٔ خود را گفت تا بچهره ٔ حسن دوستی کند. تذکره ٔ دولتشاه (ذیل ترجمه ٔ شاهفور) :
چهره ای دیدم وآهنگ تماشا کردم
غمزه اش رهزن جان بود نمیدانستم .

اشرف (آنندراج ).


|| غلامباره . آنکه با جوانان درآمیزد.
ترجمه مقاله