ترجمه مقاله

چیرشدن

لغت‌نامه دهخدا

چیرشدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیروز شدن . ظفر یافتن . غلبه کردن . مظفر شدن . مسلط شدن . فایق شدن . تسلط یافتن . غالب آمدن . فاتح آمدن . فیروز گشتن :
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ .

اسدی .


گر شودچیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد.

نظامی .


چو روزی چند بر وی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر.

نظامی .


به آخر چون شود دیوانگی چیر
گریزد مرد ازو چون آهو از شیر.

نظامی .


- بر کسی یا چیزی چیر شدن ؛ بر کسی یا چیزی مسلط شدن . فایق آمدن بر کسی یا چیزی :
چو بر هوش میخواره می چیر شد
سران را سر از خرمی سیر شد.

اسدی .


طغانشاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر.

نظامی .


گوزن ماده میکوشید باشیر
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر.

نظامی .


چو بر عقل دانا شود عشق چیر
همان پنجه ٔ آهنین است و شیر.

سعدی (بوستان ).


- دست چیر شدن ؛ توانا شدن . مسلط آمدن :
توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر.

اسدی .


ترجمه مقاله