ترجمه مقاله

چیزک

لغت‌نامه دهخدا

چیزک . [ زَ ] (اِ مصغر) چیز کوچک . چیز کم .
- چیزکی ؛ چیز کمی . چیز کوچکی . چیزی کم . چیزی خرد :
ناله ٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل .

مولوی .


گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی .

مولوی .


چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را می کشد.

مولوی .


مِطَّحَه ؛ چیزکی برآمده ٔ گرد در پای گوسفند که بدان زمین راخراشد. (منتهی الارب ).
- امثال :
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها .
|| مجازاً به معنی چیز کم بها. || در برخی فرهنگها آمده است که خارپشت را گویند اما ظاهراً محرف چیز و چیزوک باشد.
ترجمه مقاله