ترجمه مقاله

چین

لغت‌نامه دهخدا

چین . (اِ) شکن و بهم کشیدگی و ترنجیدگی در پوست روی یا پارچه یا چرم و امثال آنها. آژنگ . (از فرهنگ اسدی نخجوانی ). شکنج . (برهان ) (آنندراج ). یرا. (ملحقات برهان ). انجوغ که بر اندام از لاغری و پیری پیدا آید. (اوبهی ). گره چنانکه در موی یا ابروی . پیچ .گره . (انجمن آرا). انجخ . انجوخ . انجوخه . انکماش . پیچ و تاب چنانکه در زلف . تاب . ترنج . ترنجیدگی . چغل . چوروک . خم . درنوردیدگی . ژنگ . ژول . شکن . طی . غر. کُلچ .کنج . کنجلک . کوس . کیس . لا و تا و تو و بهم کشیدگی چنانکه در پارچه و جز آن . ماز. مطوی . نورد :
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه .

کسائی .


باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .

عماره .


به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین .

فردوسی .


سوی حجره ٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین به روی .

فردوسی .


پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنها نرفت ایچ بر آرزوی .

فردوسی .


ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود گاه چنبر.

فرخی .


معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین .

فرخی .


هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد
روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین .

فرخی .


پر از چین زلف و رخ پرنور گویی
نبستندی مشاطه چینیانت .

ناصرخسرو.


برجستن مراد دل ای مسکین
چوگانت گشت پشت و رخان پرچین .

ناصرخسرو.


بدو گشت دینار چین دست سائل
وز آن شرم شد روی دینار پرچین .

سوزنی .


خط مسلسل او هرکه دید پندارد
که زلف لعبت چین است کرده چین بر چین .

سوزنی .


ز آتش دلها صبا سوخته شد سربسر
تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین .

خاقانی .


مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای .

خاقانی .


همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش .

نظامی .


گره بر گره چین زلفش چو دام
همه چینیان چین او را غلام .

نظامی .


گر سخن گویم ز چین زلف تو
از سر کین چین در ابروی افکنی .

عطار.


چون چین قبا بهم درافتند
عشاق ، چو کژ نهی کلاهت .

عطار.


همه عالم صنم چین بحکایت گویند
صنم آنست که در هر خم زلفش چین است .

سعدی (بدایع).


هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سرزلفت بخطا مینگرم .

سعدی (طیبات ).


بتی دارم که چین ابروانش
حکایت میکند بتخانه ٔ چین .

سعدی (طیبات ).


در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو.

حافظ.


چین نپسندیدش بچهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز ننگ مبرا.

قاآنی .


غضن ؛ چین پیشانی و جامه . (دهار).
صاحب آنندراج گوید: نقش مراد و آیه ٔ عذاب و مسطر و سطر و مد احسان و مد انعام و لب و جوهر و تیغ و ماه عید و شیرازه ٔ دل بیدار، کمند غنچه و رگ تلخی از صفات و تشبیهات کلمه ٔ چین و شواهد ذیل را بر آن اقامه کند :
آن گل چو در عرق شود از آتش عتاب
چین جبین او رگ تلخی است درگلاب .

حاجی طالب نصیب .


گرچه مسطر مانع از جولان نگردد خامه را
خشک می گردد نگاه از جبه ٔ پرچین تو.

صائب .


تیغ ابروی ترا جوهر چین می بایست
رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست .

صائب .


موج لطف از جوهر تیغ عتابش می چکد
غنچه ٔ چین جبینش از تبسم ناز داشت .

بیدل .


و نیز گوید که این کلمه با لفظ گشادن و شکفاندن و خوردن و بردن و برداشتن و برخاستن و ریختن و رستن و نشستن مستعمل است . رجوع به شواهد کلمه و نیز رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
- ابرو پرچین گشتن ؛خشمگین شدن . غضبناک شدن . تند شدن به نشانه ٔ عدم رضایت :
همه زرد گشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی .

فردوسی .


- با رخ پرچین ؛ با چهره ٔ پرشکنج و تاب . انجوخیده . چروکیده . ترنجیده . درهم کشیده . با چهره ٔ پرشکنج :
زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ چون لاله و او با رخ پرچین .

فرخی .


- بچین ؛ دارای چین . باآژنگ . چین پیدا کرده :
موی سپید و روی سیاه و رخ بچین
بر زینت صدف شده و گشته کآینه .

شهید.


- برو (یا) ابرو پر از چین کردن ؛ خشمگین شدن :
برو پر ز چین کرد نوشین روان
شگفت آمدش کار هر دو جوان .

فردوسی .


ز گفتار کسری سرافراز مرد
برو پر ز چین کرد و رخسار زرد.

فردوسی .


- || بقصد صلابت تند شدن و حالت غضب بخود گرفتن :
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروهاپر از چین کنند.

فردوسی .


- پاچین ؛ نوعی جامه ٔ زنانه . رجوع به پاچین شود.
- پُرچین ؛ با چین و خم فراوان . بسیار لا و تا. با شکنج بسیار. چین چین . خم اندر خم :
مپرس از من حدیث زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین .

شبستری .


- چهره پر از چین ؛ ترشرو :
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای .

خاقانی .


- چین از ابرو گشودن ؛ بر سر مهر و ملایمت آمدن با فرونشاندن غضب :
چین ز ابروی گره گیر تو خط هم نگشود
تا قیامت نشود نرم کمانی که تراست .

صائب .


- چین از پیشانی کسی گشادن ؛ چهره ٔ کسی را به خنده گشادن . کسی را خندان روی کردن . خنده به لب کسی آوردن :
ز بس خسروی خوان که در چین نهاد
ز پیشانی چینیان چین گشاد.

نظامی .


- چین از چهره گشادن ؛ خندان روی شدن :
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
وز رطب جوی انگبین بگشاد.

نظامی .


- چین از میان ابروی کسی بیرون بردن ؛
کسی را شاد و خوش دل کردن . افسردگی از کسی دورکردن :
خوبگوئی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنت چین .

ناصرخسرو.


- چین بر ابرو انداختن ؛ اخم کردن . پیشانی در هم کشیدن . چین و شکن بر جبین آوردن . رو ترش کردن . خشمناک شدن . خشمگین شدن .
- چین بر ابرو اندر آوردن ؛ سخت برآشفتن :
دلش پر ز درد و سرش پر ز کین
بر ابرو ز خشم اندر آورد چین .

فردوسی .


- چین بر ابرو برآوردن ؛ ابروان درهم کشیدن . بهم برآمدن . آشفته شدن . غضبناک شدن :
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین بر ابرو میار.

نظامی .


- چین بر ابرو زدن ؛ گره بر ابرو آوردن . ابروان درهم کشیدن
- || بهم برآمدن . آشفته شدن :
دست او را برگرفتم چین بر ابرو زد سپهر
گفت ای بیهوده گو از ژاژخائی شرم دار.

قاآنی .


- چین بر ابرو سرشتن ؛ گره برابرو آوردن . مجازاً خشمگین شدن :
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
اذا جاء القضا بر سر نوشته .

نظامی .


- چین بر ابرو فتادن ؛ به خشم آمدن .
- || کنایه از تنگدل شدن . غمناک شدن . محزون گشتن .
- چین بر ابرو فکندن ؛ روی درهم کشیدن . در غضب شدن . (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از پیر شدن . (برهان ) (آنندراج ).
- چین بر ابرو نیفتادن ؛ افسرده نشدن . تحمل کردن . پایداری و استقامت ورزیدن :
هزار سنگ پریشان بی گنه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم .

سعدی .


- چین بر جبین آوردن ؛ اخم کردن . رجوع به اخم کردن شود.
- چین بر چهره آوردن ؛ رو ترش کردن .خشمگین شدن .
- چین بر چین ؛ مجعد. تابدار. پرتاب . خم اندر خم . چین چین :
خط مسلسل او هر که دید پندارد
که زلف لعبت چین است کرده چین بر چین .

سوزنی .


- چین به ابرو زدن از کسی ؛ خشم نمودن به کسی . نمودن که با او بر سر غضب و دشمنی است :
بفرمود تا کوس رویین زنند
به ابرو در از چینیان چین زنند.

نظامی .


- چین به ابرو فکندن ؛ رو ترش کردن . اخم کردن .
- || کنایه از پیر شدن است .
- چین به چهر آوردن ؛ به نشانه ٔ خشم یا ملال ابرودر هم کشیدن :
نباید که جز داد و مهر آوریم
وگر چین ز کاری بچهر آوریم .

فردوسی .


- || روی درهم کشیدن . اخم کردن . کنایه از مخالف شدن باشد. (از آنندراج ) (از انجمن آرا). تند گشتن . خشمگین شدن . غضبناک شدن :
و دیگر بجائی که گردان سپهر
شود تند و چین اندر آرد به چهر.

فردوسی .


- چین به چهره افکندن ؛ رو ترش کردن . روی درهم کشیدن . اخم کردن . رجوع به اخم کردن شود.
- چین به چین گذر کردن ؛ گذشتن از لابلای چیزی . خم به خم عبور کردن . از هر چین و شکن گذشتن :
زآتش دلها صبا سوخته شد سربسر
تا به سر زلف توکرد گذر چین به چین .

خاقانی .


- چین پیشانی ؛ فرورفتگیها و خطها که در پوست پیشانی به علت بالا رفتن سن و یا اخم کردن و خشمگین شدن پیدا شود. شکنج رخسار. خطوط جبهه از پیری یاخشم :
کسی که تشنه لب ناز تست میداند
که موج آب حیاتست چین پیشانی .

عرفی .


- چین چین ؛ پر از چین . جامه و مانند آن که چین بسیار داشته باشد. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- چین جبین و چین پیشانی و چین ابرو ؛ خطوطی که در هنگام بی دماغی و اخم رویی بر پیشانی و ابرو می افتد :
کسی که تشنه لب ناز تست می داند
که موج آب حیاتست چین پیشانی .

عرفی .


عتاب و ناز و دشنامش چه خواهد بود حیرانم .
پریرویی که باشد چین ابرو مد احسانش .

صائب .


- چین در ابرو انداختن از کسی ؛ از کسی ناخشنودشدن . خشم گرفتن :
ز کس چین در ابرو نینداختی
ز بازی به تندی نپرداختی .

سعدی .


- چین در ابرو فکندن ؛ تند شدن . خشمگین شدن . غضبناک شدن :
گر سخن گویم ز چین زلف تو
از سرکین چین در ابروی افکنی .

عطار.


- چین در جبین داشتن ؛ سخت خشمگین بودن . خشم آوردن . به حالت غضب در بودن :
شده تند کاووس و چین در جبین
شده راست مانند شیر عرین .

فردوسی .


- چین در چین ؛ شکن در شکن . خم اندر خم :
همه گره گره است آن دو زلف چین درچین
گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین .

فرخی .


- چین قبا ؛ شکن و ته جامه :
کلاه گوشه ٔ خصم تو گر بیند چرخ
بهم فروشکند طاق در چو چین قبای .

سپاهانی .


- چین قبا در هم افتادن ؛ با هم دست به گریبان شدن .
- خم و چین بر ابرو بودن از کسی ؛ از او متنفر و دل نگران و خشمگین بودن . از او ناخشنود بودن :
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان راخود بر ابرو بود از او خم و چین .

منوچهری .


- رخسار پر از چین گشتن ؛ پرچین شدن چهره .
- || کنایه از پیر و ناتوان شدن .
- روی پرچین کردن ؛ خشم و غضب آوردن .
- || انجوخیده و پرشکنج ساختن روی همانند روی پیران . ترنجیده کردن پوست رخسار :
هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد
روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین .

فرخی .


- روی و جبین پرچین کردن ؛ روی ترش کردن به علامت عدم رضایت و ناخشنودی :
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر ترا،گر نکنی روی و جبین پرچین .

ناصرخسرو.


- زلف پرچین ؛ موی پرشکن . زلف خم اندرخم . گیسوی پرتاب .
- زلف چین در چین ؛ زلف خم اندر خم . زلف گره در گره :
همه گره گره است آن دو زلف چین در چین
گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین .

فرخی .


- کمرچین ؛ نوعی جامه ٔ زنانه . رجوع به کمرچین شود.
|| در گیاه شناسی ، فرورفتگی ها و روزنه هائی که به اشکال گوناگون درسطح دانه ٔ گرده بواسطه ٔ ضخیم شدن سانتریفوژ پیدا میشود و به این ترتیب غشاء دانه ٔ گرده یکنواختی خود را از دست میدهد. (گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی ص 466). || در زمین شناسی ، خمی در سنگهای چینه ای (مطبق ). علت مستقیم پیدایش چین ها فشارهای جانبی قشر جامد زمین است . بعضی از چینها کم دامنه اند و میتوان آنها را مستقیماً مشاهده کرد، ولی اغلب آنها بقدری وسیع و سنگهای آشکار آنها بقدری متفرقند که تشخیص چین مستلزم بررسی پهنه های نسبتاً وسیع و تطبیق کردن طبقات سنگهاست . طبقه ای از سنگ را که به صورت تاق (طاق ) چین خورده باشد، تاقدیس و آن را که به صورت جام چین خورده باشد، ناودیس میخوانند. تاقدیس شکنجی تاقدیس بزرگی است که پهلوهایش خود مرکب از تاقدیس ها و ناودیسها باشد. تعریف ناودیس شکنجی بهمین قیاس است چین ها غالباً در زیر سطح زمین و از نظر پنهانند ولی فرسایش ممکن است آنها را آشکار سازدمثلاً سر یک تاقدیس ممکن است طوری سائیده شود که فقطپهنه ٔ همواری باقی بماند، و حتی در نتیجه ٔ متلاشی شدن سنگهای نزدیک سطح زمین و سایش زمین بواسطه ٔ عوامل مختلف طبیعی : آفتاب ، باد، باران ، یخبندان ، آبهای جاری ، یخهای متحرک و دریا. ممکن است باقیمانده ٔ یک تاقدیس پایین تر از سطح یک ناودیس قرار گیرد.
- چین بادبزنی ؛ با تاها و لاهای موازی و متعدد.
- چین برگشته ؛ چینی است که در نتیجه ٔ زیادتی فشار بر یک پهلو یکی از دو پهلو روی دیگری قرار گرفته باشد. (دایرة المعارف فارسی ).
- چین پسین ؛ چین خوردگی دوم بیخ حلق .
- چین پیشین ؛ یکی از چین خوردگیهای بیخ حلق که به آخر زبان متصل می شود.
- چین تک شیب ؛ چینی است که فقط یک پهلو داشته باشد.
- چین خوابیده ؛ چین برگشته ای است که پهلوهای آن افقی قرار گرفته باشد.
- چین سُرین ؛ قسمتی که برآمدگی سرین را از سطح خلفی ران جدا میکند. چین سرین به کنار تحتانی عضله ٔ سرینی بزرگ مربوط نیست زیرا کنار تحتانی این عضله مایل است در صورتی که چین سرین افقی میباشد و عبارت از نوار لیفی است که به برجستگی ورکی میچسبد ابتدا به داخل متوجه می شود و کنار عضله ٔ سرینی بزرگ را دور میزند و بعد به طور افقی به خارج میرود و الیاف عضلانی را قطع میکند در این محل پوست به نوار لیفی مذکور می چسبد و چین افقی سیرش را میکند. (کالبدشناسی هنری چ کیهانی ص 106).
- چین گسیخته ؛ چین نامنظم و با فواصل درشت .
- چین منگل ؛ چینی که به طور قائم در کنار چشم زردپوستان قرار دارد و تکمه ٔ اشکی را که در زاویه ٔ داخلی میان دو پلک در دریاچه ٔ اشکی قرار دارد پوشیده می دارد. (کالبدشناسی هنری چ کیهانی ص 145).
- چین همخواب ؛ چینی است که دو پهلویش همشیب و موازی باشد.
ترجمه مقاله