ترجمه مقاله

کارآزمای

لغت‌نامه دهخدا

کارآزمای . [ زْ / زِ ] (نف مرکب ) تجربه کننده . مجرب .تجربه کار. ممارس . کارآزمود. کارآزموده :
چو گیو و چو رهام کارآزمای
چو گرگین و خرّاد فرخنده رای .

فردوسی .


همی خواهداین پیر کارآزمای
که ترکان بجنگ اندر آرند پای .

فردوسی .


همی گفت کای باب کارآزمای
چرائی بدین خیره بودن بپای .

فردوسی .


ندیدند کارآزمایان صواب
که شاه افکند کشتی آنجا بر آب .

نظامی .


چنان کرد گنجور کارآزمای
که فرمود شاهنشه خوب رای .

نظامی .


شنید این سخن مرد کارآزمای
کهن سال و پرورده ٔ پخته رای .

سعدی (بوستان ).


پسر پیش بین بود و کارآزمای
پدررا ثنا گفت کای نیکرای .

سعدی (بوستان ).


و رجوع به کارآزمایی شود.
ترجمه مقاله