کام جستن
لغتنامه دهخدا
کام جستن . [ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) مراد خواستن . آمال و امانی طلبیدن . عیش و عشرت خواستن :
خور و خواب و آرام جوید همی
وزان زندگی ، کام جوید همی .
گهی نام جست اندر آن گاه کام
جوان بد جوان وار برداشت گام .
کام خود از بخت خود نیابد هرگز
هرکه ز خلق جهان نجوید کامت .
کام جوئیم و نپرسیم خبر از فرسنگ
زانکه این است همه ره روش باخطران .
خاقانی از این طالع خود کام چه جوئی
کو چاشنی کام به کامت نرسانید.
خور و خواب و آرام جوید همی
وزان زندگی ، کام جوید همی .
فردوسی .
گهی نام جست اندر آن گاه کام
جوان بد جوان وار برداشت گام .
فردوسی .
کام خود از بخت خود نیابد هرگز
هرکه ز خلق جهان نجوید کامت .
مسعودسعد.
کام جوئیم و نپرسیم خبر از فرسنگ
زانکه این است همه ره روش باخطران .
سنائی .
خاقانی از این طالع خود کام چه جوئی
کو چاشنی کام به کامت نرسانید.
خاقانی .