ترجمه مقاله

کام دادن

لغت‌نامه دهخدا

کام دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) حاجت برآوردن . بمراد و آرزو رسانیدن . (آنندراج ). کسی را به مقصود رساندن . آرزوی وی برآوردن :
بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی بگیرد مگر نام تو.

فردوسی .


روزی بس خرم است می گیر از بامداد
هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد.

منوچهری .


گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم .

خاقانی .


کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کامت برآرد کردگار.

سعدی .


من بی تو نه راضیم ولیکن
چون کام نمیدهی بناکام .

سعدی .


سر زلف بتان میداد کامم
ولی روی پریشانی سیاهست .

میربرهان ابرقویی (از آنندراج ).


گل کام تازگی و تری داد در هرات
مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند .

درویش واله هروی (از آنندراج ).


- کام بر کسی دادن ؛ وی را پیروز کردن . او را غالب کردن . غلبه دادن کسی را بر دیگری :
نیاکانت را همچنان نام داد
به هرجای بر دشمنان کام داد.

فردوسی .


دلم را برزم اندر آرام ده
بر ایرانیان بر،ورا کام ده .

فردوسی .


ترجمه مقاله