ترجمه مقاله

کدیور

لغت‌نامه دهخدا

کدیور. [ ک َ دی وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کدخدای خانه . صاحب خانه . صاحب سرای . (برهان ). بمعنی کدخدا و صاحب خانه زیراکه کد بمعنی خانه و رو بمعنی صاحب است مانند تاجور.(آنندراج ). صاحب و مالک خانه و سرا. (ناظم الاطباء).هر کس که او را خانه ای باشد کدیور گویند از آنکه خانه را کده گویند. (از حافظ اوبهی ). اماله ٔ کداور که مرکب است از «کد» بمعنی خانه و ده ، و «ور» بمعنی صاحب و الف میان هر دو کلمه ٔ زاید است چه هرگاه که کلمه ای دو حرف را با ور ترکیب دهند الف در میان زیاد کنند چون تناور و قداور. (از غیاث اللغات ) :
کدیور بدو گفت پروردگار
سرآرد مگر بر من این روزگار.

فردوسی .


سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.

لبیبی .


دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسر دو شود
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.

مسعودسعد.


|| مزارع . (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). برزیگر. زراعت کننده . (برهان ). زارع . دهقان . (ناظم الاطباء). باغبان . (برهان ) (ناظم الاطباء) :
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت .

رودکی .


کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران پر آواز شاهی شدند.

فردوسی .


کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره دادی درم .

فردوسی .


کدیور بدو گفت از ایدر مرنج
که در خان ما کس نیابد سپنج .

فردوسی .


به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.

منوچهری .


کدیور کجا بفکند دم مار
کند مار مر دست او را فگار.

(گرشاسب نامه ).


که بازاریان مایه دارند و سود
کدیور بود مرد کشت ودرود.

(گرشاسب نامه ).


سپهدار گنج آکن و غم گسل
کدیور بطبع و سپاهی بدل .

اسدی .


بهین گنج او [ گنج شاه ] هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد
دگر نیکتر دوستداران او
کدیور مهین پایکاران او.

اسدی .


و ضیاع بیشتر او را [ بخارا خدات را ] بود و اغلب این مردمان کدیوران و خدمتکاران او بودند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 7).
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر.

نظامی .


چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را.

نظامی .


|| رئیس و ریش سفید قریه و ده . (برهان ) (ناظم الاطباء). بزرگ . دهقان . دهگان . (یادداشت مؤلف ). ریش سفید قوم . رئیس قبیله . (فرهنگ فارسی معین ) :
وز آن پس کت کدیور پاسبان بود
رسول مصطفی شد پاسبانت .

ناصرخسرو.


|| روزگار. (از برهان ) (از حافظ اوبهی ). وقت . هنگام . (ناظم الاطباء). || دنیا. (برهان ). عالم . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله