کشان
لغتنامه دهخدا
کشان . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (از: ک ، مخفف که + شان ، ضمیر) مخفف که ایشان را. (یادداشت مؤلف ) : باران خواهند بوقتی کشان بباید و آن باران بیاید. (حدود العالم ).
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش .
جزای ایشان ... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحة الصدور راوندی ).
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست .
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار.
اسدی .
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش .
ناصرخسرو.
جزای ایشان ... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحة الصدور راوندی ).
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست .
مولوی .