ترجمه مقاله

کفک

لغت‌نامه دهخدا

کفک . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کف باشد مطلقاً اعم از کف صابون و کف آب و کف گوشت و کف دهان و کف شیرو امثال آن . (برهان ) (از غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زبد. (دهار) (ترجمان القرآن ). تفل . تفال . (منتهی الارب ). رغوه . کفچ . (فرهنگ جهانگیری ) :
مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان .

رودکی .


ز کفکش همی جوش برماه شد
زمین هر کجا گام زد چاه شد.

اسدی .


در افکنده بانگش به هامون مغاک
زکفکش چو قطران شده روی خاک .

(گرشاسب نامه ).


شکفته لاله چو جام شراب و ژاله درو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب .

قطران .


بدریا برد آب و باد، خاک کفک او گویی
یکی اندر تهش در کشت و دیگر بر سرش عنبر.

مختاری (از فرهنگ جهانگیری ).


هست از غیرت دست تو بمعنی صرعی
آنکه در صورت مدکفک برآرد دریا.

سیف اسفرنگ .


کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید
که اثر قرصه ٔ خور قرصه ٔ صابون نکند.

فلکی .


- کفک افکن ؛ براندازنده ٔ کفک . (ناظم الاطباء). صفت اسب و شتر و مانند آنها که کف بردهن می آورند :
هیونان کفک افکن تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو .

فردوسی .


زنخ نرم و کفک افکن و دستکش
سرین گرد و بینادل وگام خوش .

فردوسی .


کشان دم بر پای و بریال بش
سیه سم و کفک افکن و شیرکش .

فردوسی .


هیونان کفک افکن و بادپای
برفتند چون رعد غران زجای .

فردوسی .


- کفک افکنان ؛ در حال افکندن کفک :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.

دقیقی .



همی رفت چون شیر، کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان .

فردوسی .


دلیران بر اسبان کفک افکنان
بدین دست گرز و به دیگر عنان .

اسدی .


- کفک انداز ؛ کفک افکن :
سطبر و سخت و کفک انداز و بدمست .

سوزنی .


- کفک برآوردن ؛ کف قی کردن . (ناظم الاطباء).
- || کفدار شدن و کف کردن . (ناظم الاطباء).
- کفک زنان ؛ در حال کف کردن :
بحر مشیت بود کفک زنان از لبش
گرد جهان می کشد منت او زیربار.

خاقانی .


- کفک فشان ؛ که کف پراکند. کف افشان :
ای چون غرواش سبلتت کفک فشان
چون شانه شوی دست خوش دست خوشان .

سوزنی .


- کفک ناک ؛ آمیخته و آلوده به کفک : وآنچه برآید [ از خون ] کفک ناک و با درد باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ترجمه مقاله