کلاب
لغتنامه دهخدا
کلاب . [ ک ِ ] (ع اِ) ج ِ کَلب ، یعنی سگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ) (غیاث ). و فی المثل ، الکلاب اوالکراب علی البقر؛ یعنی بگذار سگ را بر گاودشتی . مراد آن است که هرکس را بکار خودش رها کن . (منتهی الارب ) :
همچو گرگان ربودنت پیشه ست
نسبتی داری از کلاب و ذئاب .
تا ناصبیان راه خلاف تو گرفتند
هستند دوان همچو کلاب از پی هرفس .
چون نبینی که می بدرندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب .
اگر به دست خسانم چه شد، نه شیران را
پس از گرفتن ، همخانه با کلاب کنند؟
نازنده همچویوز و شکم بنده همچو خرس
درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب .
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 41).
شایسته ٔ گلاب نباشد سر کلاب .
آهوی صحرای گردون راچه بیم است از کلاب
یوسف مصرسعادت را چه باک است از ذئاب .
همچو گرگان ربودنت پیشه ست
نسبتی داری از کلاب و ذئاب .
ناصرخسرو.
تا ناصبیان راه خلاف تو گرفتند
هستند دوان همچو کلاب از پی هرفس .
ناصرخسرو.
چون نبینی که می بدرندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب .
ناصرخسرو.
اگر به دست خسانم چه شد، نه شیران را
پس از گرفتن ، همخانه با کلاب کنند؟
مسعودسعد.
نازنده همچویوز و شکم بنده همچو خرس
درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب .
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 41).
شایسته ٔ گلاب نباشد سر کلاب .
ادیب صابر.
آهوی صحرای گردون راچه بیم است از کلاب
یوسف مصرسعادت را چه باک است از ذئاب .
سلمان ساوجی .